۱۳۹۳ تیر ۳۱, سه‌شنبه

زیر باران هزاران هزار چشم تو

پیش خوانش:قرار بر این بود که همه چیز در همان پست قبل خلاصه شود و بسته. بخش بندی های الف و ب و ج به نظر کافی می رسید. ولی واقعن "فصل دیگر"ی شروع شد در زمان و در درون که نه امتداد مستقیم گذشته که ضرب برداشته از حس هایی جدید و درغلتیده در محیط و میدانی ناشناخته بود. بهترین شاهد هم کش پیدا کردن سمج همین فصل. حرف ها، حس ها و کنش ها در این میدان، برپا ایستادن ها و رمین خوردن های ممتد و فراز و فرودش "مطلب" را متفاوت کرده است و برگذشتن از آن چیزی فراتر از هرچه تاکنون تجربه شده و واقعن فراتر. قرار بر بس بودن نوشتن و در صورت نیاز مقاومت در برابر آن تضمین از حد نگذشتن و لوث نشدن خواهد بود، به احترام همه آنها که در رؤیای حضور می روییدند و در نتیجه پر از ثمر می بودند و بی نیاز، بی نیاز از هزچه چشم دیگر. از آن گذشته در برابر زیبایی جز اندکی به دست نمی آید که لال می کند آن که را که به ژرفا بفهمد. در فقدان آن هم که تکلیف روشن است: لحظه اش باید آفریده شود و خود همه چیز خواهد بود و بی نیاز از نوشتن.


                  دریا به جرعه ای که تو از چاه خورده ای حسادت می کند
                                                                                       احمدشاملو - شکفتن در مه
۱
در آتشِ نرمِ دستهات
که هیچ وقت
در دستانم فشرده نشد؛
چه شعرها
چه شعرها که نسوختند!
۲
پیش خوانش: چیزی را که ناگاه آن روز، در ذهنم آمده بود؛ برای مجتبی نوشتم... خام و در لحظه... و چند روزی بعد، ساعتی بعدتر شکل دومی یافت...با این حال گفته شد همان اولی بوده است!... هر دو را می نویسم با سپاس از مجتبی و البته محمد... در این روزها که حتی تقویم را هم گم کرده ام بعد از گمگشتگی هایی در حوالی همین روزها...با خودم می گفتم که اگر چه این باران به منبعی بی پایان می ماند و اصلن جای هزار بار جان دادن و جان داشتن دارد - و ذهنم گریز می زند به پیاده روی گرم بعدازظهر کرج و برگشت از داروخانه یا کافی نت با بدنی تب دار و کوفته... و تصویری که از آن گام بی محابا در ذهن آفریده شد و می شد، و ایمان به جبران آن - ؛ اما چه می شد اگر به دریای بی پایان وصل می بودی تا درخشان در رودهای خروشان بریزی اش بی هراس از زوال دریا که خشکی نمی پذیرد هیچ وقت...
۱-۲
:

باران
09:46
________________________________________
بر بام بلند قامتت
09:46
________________________________________
و جاری بر ناودان زلف هات
09:47
________________________________________
گامی بی محابا در عبور از برکه ی آینه
09:47
________________________________________
و یگانگی
09:47
________________________________________
...نه!
09:48
________________________________________
آه!
09:48
________________________________________
رهایی!
09:48
۲-۲
باران
با شتاب
بر بام بلند قامت ات می بارید
و حسرت از چشمان مدعی
که به شعرهای غریب مهربانی
خیره مانده بود
از زلفهای منتظرت
آینه ها می چکید
و با شور و شوق یکی شدن
قدم هایت بر دریا می دوید
...
یگانگی!
هوای هم آغوشی دریا داشتیم و
از خیسی می ترسیدم
از امواج جسور طبیعت تو،
تا آن قدم ها
حالا
پا جاپای حکایت جان باشند و
"فدا"
و رها شدن
...
رهایی!
۳
دیدار چشمان ات
غنیمت شتابان ام می شد
پیش از سجده ی سوم شان
و تو در بی خبری
دیدار بی پایان دریا می خواستی
شتاب سنگی بر دریاچه ی آرام و
خفه شد
حوالی همین روزها بود که گم شده ایم

   ۴
تکه تکه اش کرده بودم...
موج بزرگی از نگرانی
از میان حقارت ها پیش می آید
مشت بسته ی خسته را می فشرد
به صخره ی دیده می خورد
و به سنگینی پس می نشیند
دختر اثیری باز
انگار از چمدان بیرون زده ...
  ۵
می توانستم هم الان
کلی قد کشیده باشم
- از در کنار توئی حرف نمی زنم
از همین باران بهاری می گویم
و حالا این هم اگر نبود
در اگر آن آتش مستقیم
بی «حتی»! -
اگر فرو بستنورفتن
در لبخند تو را
تا آن اندازه شاعرانه نخواسته بودم
یا اگر که گردی چشم
در خلوتی هر چه ممکن تر آغاز می شد
با آن چشمان مطمئن به خود
 و هنوز پف دار !
۶
بیش از حد مهربان
- و برای سهم
بیش از حد اندک- است
این فلز مخفف نام ات
که سال ها تخفیف توست
و به دور گردنم حلقه زده ام
 ۷
هر زیبایی ای جستجوی سرچشمه است!:
انگار می کنم
ستاره ی چشمانت را
خاموش کرده ای...
پلک هات را
لحظه ای بالا می دهم
و چشمانم را
می بندم
کنار تاریکی چشمانت
تا طلوع
سکوت می کنم!
 ۸
ویرانگری!
نجابت صامت پیشین را
و برای شور و شر ویرانگر بعد
وقتی یادت با لبخند
با اعتماد به خود
که مادر هرچه زیبایی ست
از خواب و خوبی می آید
مثل سرمه که از چشمانت
مثل اشک که از چشمانم
وقتی تمام مسیر را
به شوق طلوع چهره ی زیباترین صداها
دویده باشم
وقتی برگ سبز باران خورده ی درخت هم
خود را از چشمان تو آویخته باشد
و پاییزی نشناسد
و می آفرینی!
                                                                                                                                                ۹۱.۸.۲۹
۹
دسامبر 26, 2012
فقر و فقدان
در رگ فرسوده می چرخند
اینجا هوا عقیم و
اهواز بارانی ست،
بارانی!
در قطر نقشه
رشته ی سپید ابرمشترک
لوح ساده ی دلخوشی می کشد!
قلب ساده لوح!
۱۰
در
بازجستجوی کبود
و نیلی ی کم رنگ پریده ی بازو
در بازلمس عشق
سرخ
و سینه سرخ پریده ی گیسو
که نباشی
که مه رقیق دور دور
گسترده شود تا روی تو
شش زنگ بخورد
و همین شعر
روی چهره گشودن ندارد
این دیگر چه مرگی ست؟!
 ۱۱
در بهار و
دور از تابستان
-تبعیدیان-
با فصل ها در پی ات می دوم
و هرگز نمی رسم
 ۱۲
تا به تابستان تو برسم
در بادهای بی پناهی پاییز
می لرزی
آن شاهکار مار
نمی تواند زمان را هم از میانه بردارد؟!
 ۱۳
                          فواره

با هدیه ی چشمهات
جاری می شوم
برمی آیم
پیدا می شوم
رگ/ریشه ی خاموش
دوباره گل می دهد
و شکوفه اش
در این دیرفصل زمستان
همچنان سرخ است
حالا  نوبت جدایی ها ست
و شعله اش که قد بکشد
و با شعله اش
زیباترین زبانه
برمی آید
۱۴
پیش خوانش: باران که می بارد...باران و ازدحام فقط یک داغ تازه شده ی گُرگرفته در دل/ در جان...ازدحام باران و اگر عشق بی دریغ  عیاری ناب داشته باشد، گامها بی وقفه بی محابا می شوند و به اشاره اندکی پایین تر زیباترین زیباترین لحظات بودن، با او بودن...وقتی که در کنارش هستی یا در کنارش نیستی که این آخری را می شود از بین بیری وقتی که نیستی...که می شود زیباترین لحظات با او نبودن/با او بودن.

داغ نبودن
سرد اگر نشود سوزان تر نیست:
وقتی معشوق کناردست تو
با آغوش فراری غایب
دیگر نفس نزند
و این بار
در زیر خروارها خاک
نبودنش را ادامه دهد
باران و داغ
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

۱۵
در تقویم سبز-آبی دریایی
اگرچه روزها
85 مرتبه طولانی تر بودند
ولی
فصل "گفتگوی من و
شاعر"
در برگ آخر اسفند
به وصال بهار نرسید
موج  . . .
۱۶
کنار زمستان و تو
رعد این باران تند بهاری
دل از جا می کند
مثل دل فروریزی صدات، صدات،...
و صاعقه، چه حیف!
 تنهایی مرا
در آغوش تو
هدف نگرفت!
 
۱۷
نکند در گوشه ای از هزارتوهای سینه
بنایی بسازی و
پنهان از چشم بیگانه
بت بپرستی
-آن هم وقتی که خودت خدایی!-
تنها یک بار
در آتش چشمت بسوزان و
خاکستر را
بر باد تشییع کن
۱۸
پیش خوانش : روی پنجره ی بسته ی خانه پیغامی زده شده بود که اگر می شناسیدش!...
- اگر می شناسم؟!
جان و هستی من لال است
معنی زیبایی خوبی
بهره ی من
از انسان
معنی انسان
و خدای من!
رودروی توفان
شجاعت انسان شدن
نه، که نمی شود -حیف!-
پیام
همان پیکان
همان پیمان است و
همان جان
۱۹
گرچه سال و ماه
از وقت اش گذشته
-و این شرمساری ست-
اما دیگر
باید نگاه از تو ندزدم/برنگردانم
نم نم و زیرچشمی
تا دل آورم
و چشم به چشمان ات دوخته بخوانم
-زل زده در زلال سیاه نگاه ات-
...
آن همه دلدادگی، رؤیا، امید
آن همه اشک
و سر به زیر اندازم
...
آن همه مهر
آن همه دلاوری
...
چشمان ام هنوز
شرمسار و خیس
ولی باز بال امید
و سر بالا کنم
۲۰
چطور است این؟
روی پله های برقی بالارو
در این نشیب ناچار
دنبال شبیه ترین چشمها باشم
به اصلی
که در آسمان جا مانده است
سرگرمی خوبی ست، نه؟!
مترو تجریش- تابستان ۹۲
۲۱
- 9 سال عاشقی یا 90 سال روزمرگی؟!
- و 81 قرن افسوس و تنهایی!
- و تا به حال
9 هزاره
حرمان و خاطره
از 74 لحظه
74 یک چشم به هم زدن
و مگر تمام هم می شود؟!
                                                                                ۹۲.۸.۲۹
۲۲
حتی همین جاسوئیچی زیبا هم
بیچاره مانده است
حتی اگر نه دوم که اول بود
حتی اگر قطب نما هم نمی داشت
که با هر تکانی بنویسد N
و حنوب غربی را نشان بدهد!
۲۳
                                      رشد

آفتاب
که می تابید
سایه ی سیاه خطوط خودرو
از کتاب
پاک می شد
و سبز من از برگ سفید
بی خود
می روئید
                                                                                ۹۲.۱۰.۱۲
۲۴
شاهد صدای آن چیزی
که در خواب جریان داشت
خوابی که وادارانه
به بیداری رسید
و از اندک سیخ موهایم
در نیم کابوسی
که حالا نیم اش رویاست
اندکی باقی ست
که اینطور!
ضرب تمام وحشت کابوس هایم
با تکرار جادویی نامت
و انتظار ظهور زیبایی تو
به رؤیا
مرزهای رؤیا می رسد
۲۵
وقتی که عشق
آغوش شاعر می خواهد
از خواهر گریه
خائن تر  نیست
این شعر
که خفقان
از این محاق بی پایان را
به کاغذ می کشاند
تا گلو رها شود
و همان حال
دل
درمانده
زیر آوار شرم  و حرمان
هنوز
می جنبد
۲۶
                                                                                   بی پناه
دست دور عاشق
آغوش دوردست شاعر می جست
شعر
دلقک وار
خود می نمود و می گریست!
۲۷
این که خدمت تمام نکرده
او فرار کرده است
او
سربازی را
به رگبار بسته
فرار کرده
خائن است
گوش بخوابانید!
یعنی
صدای هق هق دخترک نمی آید؟!
و هنوز
از سینه اش خون می رود
سرباز سرگشته
سرباز عروسکی
۲۸
عکسی ثابت از تو
در خاطره
و کلماتی در رقص و خروش
که صف کشیده تمام نمی شوند انگار
شرط شعر روزانه چه ساده می بود!
چه ساده بودم!
با هستی دریایی رنگرنگ تو
هر لحظه در رقص و خروش
کلمات من
بی گمان دیوانه شده
کاغذ سوزانده
کتاب آتش زده
بی وقفه می باریدند
شاید هم
نوبت به دست و دهان نمی رسید
چشم ها
تا آخرین سوها
حیران
به هستی تو باز می ماندند
باز می ماندم از کلمات
۲۹
کنار کارون
حالا درختان قد کشیده اند
آنقدر که می توانستند
با دهن کجی به چراغ ها
-از جمله آن چراغ حسود خودآرا!-
همدست شب
و هم آغوش ما باشند
چه بالایی!
می خورد که هشت نه ده ساله باشند
درست و راست
هم ارتفاع فاجعه اند.
                                                                             اهواز-  ۹۲.۱۰.۱۵
۳۰
می گویم جان منی
و شرمم می شود؛
من آنقدر جانم را دوست ندارم
که تو را می پرستم
وا نهادمت
و از سیاره مان گریختم
حالا اینحا
مرده نفس می کشم
جان من بوده ای

۳۱

چشم ات
ریشه در سیاهی شب
آب می خورد
باز که می شکفد
ماه پرمی گیرد
۳۲
پیش خوانش : اين ديگر زيتون نيست كه ... در لحظه بيايد و بشكفد ... اين رنجي ست كه در كوره ي سال ها پخته شده ...و بي سرودن و نوشتن قبل از لحظه ي انجام شعر هم بود؛ مانده پنهان در گوشه اي از جاني كه كاش مي فهميد كه مي توانست با ماندنش كنار تو بپرستد آخرين اميد و اولين و آخرين خدايي كه لحظه هاي آخر از راه رسيده بود:
و اين تاوان
به حرمت آن كوچكترين آن
از لحظاتي ( بگو كه چقدر طول كشيد گل من؟ )
كه براي خاطر چشمهام
پيش روي آينه ايستادي
كه بگويي چشمانت
اگر نه به حتي يك لحظه دور نرفتن
كه به برگشتن مي ارزد
و چشم گرد ماه/ حيران
به تماشا ايستاد؛
من خود پيش از آن
از چشم هايت
خاكستري شگفت بيش نبودم
بيش نيستم
حالا فقط
سوار پرنده ي باد مي شود
دست و لبم
حالا بگو كه زلف هاي تو كجاست نازنين من؟
زلف هاي تو ...
زلف هاي تو
زلف ها ...
نازنين من...
نازنين...
نازنين من.
.
۳۳
پیش خوانش : و این باز پرتابی به آینده ای که وقت نوشتن ندارد/ نخواهد داشت و چه حیف اگر ثبت نشود که وقت باشکوه زیستن است / خواهد بود...و رؤیایی سبز و امیدی بارور...و چون نقطه ی نهایت را روایت می کند، زیباترین لحظه ی ممکن دوری را می سراید، پس تا آن نقطه هر سروده ای نالازم خواهد بود. مگر از زیباترین لحظه ی ناممکن وصل چیزی بحوشد که سرودنی باشد که سالهاست بر باد داده ام تا بر باد رفته باشد و در یاد و جان و جهان مانده...داغ...
با نام اول ات
آن خویشاوند نزدیک دریا
فتیله ی لباس هایم
خاموش و خیس شد
از نیمه ی دوستت...
نام نازنین سلام
میان آتش پرتابم کرد و
سرافراز
دوباره زاده شدم
چه زادن ساده ای
و چه مشت گره کرده ای بود
و در بعد شگفت انگیز
چه انگشتان درهم شکسته ی پخش و پلایی
چه می کردم اگر آن یک لحظه
با عریانی زلف هات
با من و دل رها شده ات
پشت پنجره نمی آمدی
تا من رو به مطلق زیبایی
تا هنوز/همچنان/همیشه
چشم شگفتی باز کنم؛
چه وحشت بی کرانی می بود
چه هق هق بی پایانی!
چه می کردی اگر
انعکاس چشمهات
چشم هام
در باتلاق...
و پس از کبودی و سیاهی آن همه شلاق و
آن همه طوفان
حالا
چه آینه ی زلالی!
 چه سرشار
از تو
آه که
چه می شاید
ای زیباترین لحظه های فراق
در چشم هاش
من ابن همه محکم
این بار
رو به
در آغوش
چشم هات
چشم هات
چشم هات
من
تمام
گم
درخشان
و بهتر از همه بخشیده
در
چشمهات
چشم های تو
شیرین ترین زیباترین
عزیزترین عمیق ترین
شب کیهان
من
چشم
در چشمهات
چشم من
در
چشمهات
چشم من
باز
بسته
رو به چشمهات
می بینی؟!
واژه
دل نمی کند از چشمهات
چه دلداری بدهم؟
می توانستی
این چشم ها را ندیده
کیلو کیلو شعر بسابی و
کاغذ سیاه کنی
می توانستی با واژه های دیگری به پایان برسی
بی حضور صمیمیت چشمهاش
می دانم آرزوی ابدی ات را
گریه در زیباترین لحظه های ناباور وصال
گریه از سپاس/شادی/زندگی
می شناسم حسرت ات را/ افسوس چشمهاش را
از خوانش روزانه در پرستش زیبایی
اما
حتی همین پرواز کوتاه
در غریب ترین ارتفاع
در باشکوه ترین قله ها
جریان داشت
اگر چه و حیف!
که کوتاه بود
به جای اش
چشمهات
تا ابد
شیرین ترین زیباترین
زلال ترین عمیق ترین
شب کیهان است و
من
همچنان/هنوز/همیشه
آشنا
رفیق
عاشق به
چشمهات
چشمهات
چشمهات.
.


گفتگو بی تو یا «در ستایش پس از شرم»

 اگر بلاگفا -که وسیله ای شده است تا انگشت ها در آن بگردند و ق.ر.م.ط.ی بجویند- همچنان اجازه ی حضور به این نوشته ها بدهد و اگر صرف نظر از بلاگفا، آینه های همین صفحه در وردپرس و بلاگر بتوانند میزبانی را ادامه دهند و اگر احیانن روزی به اینجاها سر بزنی و در حال خواندن این سطرها باشی، احتمالن نشان دهنده ی این است که هنوز نتوانسته ای به تمامی از رنج هایی که برایت آفریده ام رها شوی و آن پس و پشت های ذهنت سؤال ها و کشمکش هایی آزارت می دهند (و همچنین بیش از پیش نشان دهنده ی این است که نادانی ها یا به عبارت بهتر جرمهای هر چند ناخواسته ای که من مرتکب شده ام تا چه حد سنگین بوده است). در این صورت این گفت و گوی طولانی فاش و صمیمانه با تو/بی تو شاید بتواند کمکت کند که تا حدی رها شوی و در غیر اینصورت نه. البته حتی در صورت کمک به رهایی ممکن است عارضه ی احتمالی جانبی در ایجاد نوافسوس و رنج هم داشته باشد که امیدوارم چنین نباشد! گفتگو با همان رمز و در همان آدرس جی میلی که برایت ساخته بودم قابل خواندن خواهد بود و امیدوارم رمز یا آدرس یادت مانده باشد اگر خواسته باشی که بخوانی! جواب سؤال امنیتی احتمالی گوگل برای ورود به جیمیل هم یا روشن است یا با کمی فکر در اطلاعات مشترک روشن می شود. (همین الان شک کردم که پیام حاوی رمز و آدرس ایمیل هایی را که برایت ساخته بودم، تحویل ات دادم یا نه! این هم از سرنوشت حافظه ام! امیدوارم که رسانده باشم!). یادآوری کوچکی ست و شاید هم نیاز نباشد که نوشته به اعتبار نوع گفت و گو نیاز به چالش داشت و ناچار باید فعالانه مشارکت می دادمت. به جز چند جمله که از متن حرفهای دیگر تو بیرون کشیده شده اند،باقی جمله های تو ناگزیر از طرف من اند و انتساب آنها به تو اگر از احساس یا از منطق تو بیرون باشد، به مسئولیت و نیاز من بوده است و نه به اعتبار گمان یا قضاوتی نامربوط در مورد تو. تو همچنان فراتر از اینها هستی و البته همین هم با دلایل گوناگون در آنجا تصریح شده است.

پ.ن ها:
۰. "همه اش يك روز؟" / - نه ... / هر دومان مي دانيم/ كه براي من/ ابديت هم كم است/ كنار تو كه مي رسد ...و ثبت پاسخ و رنج با همان سر و شکل دیدار  اما این بار بدون آن آتش تب، با آتشی دیگر ... دهم مرداد ۸۹ ... :
۱.
اکتبر 6, 2010
مانده از ديروز :
"
و امروز روزي كه ديروز تعطيل بود و 12 بود و مهر بود و زندگي 2باره بود و 3باره به بار نشسته خواهد شد از سالگرد روزي كه 12 بود و وقتي به ساعت 12 رسيد ديروز ؛ درد به پايان رسيد و 2 آفرينش بود و ربطي به عدد ديگران نداشت و تا بي نهايت ادامه دارد اين بوسه هاي 12سوخته ... بار ديگر برپا ... به حرمت گام ها/ گام هاي بي محابا ...
"
۲.
ژوئن 7, 2011
دوستی /
و نوعی از دوستی با ابراز رازهای بالاتر از محرمانه شکل می گیرد وقتی که رابطه ای معمولی بین دو نفر در جریان است. وقتی من محرم راز یکی از دوستانم واقع شدم، ابتدا تعجب کردم که چرا چنان چیزی را به من می گوید و با حرف ها و کنش های بعد متوجه شدم که به دوستی او برگزیده شده ام... دقیقن احساس امانتدار بودن را داشت که می باید پاسخ اعتماد را می دادم. اما ممکن است که این ابراز شیفتگی ها و به داو افکندن رازها منجر به رو گرفتن دیگران برای ایفای نقش دوستی شود و فاجعه ی مزاحمت / تحمل یا دست کم شیفتگی / بی تفاوتی در رابطه ی دوستی شکل گیرد. ذهنی که طنابی چندلایه و در هم پیچیده را تصور می کند و حقیقت ریسمانی معمولی یا طنابی فرسوده یا حتی نخی ست... تصور دوست فابریک یا دست اول کسی بودن و در حقیقت دوست دست چندم یا تفننی و یا حتی یکبار مصرف بودن ...و سخت و دهشت بار است اگر پس از سال ها بفهمي كه داشته اي تحمل مي شده اي و فكر مي كرده اي كه داري دوست داشته مي شوي...اما دوستی هم از کشف ناشناخته ها و آشنایی با دنیای ذهنی مجهول دیگری بهره ها می برد... که نوعی از آن در رابطه ها و ازدواج ها هم صدق دارد... چشیدن یکی و سپس دلزدگی و پی دیگری رفتن... گرفتن عصاره ی احساس و جسم و به دور افکندن تفاله ی باقیمانده... و جستجو برای تجربه ی ناشناخته ها و پیشروی برای تصاحب دور از دست ها... و باز در همین نوع روابط است در تردید گذاشتن دیگری برای اینکه آیا تمامی ذهن و احساس تو در تصاحب عشق و دوستی ست یا نه؟ حتی اگر دل به تمامی از دست رفته باشد، اعترافش ممکن است به بهای از دست رفتن دلدار تمام شود ...همان عبارت "طاقچه بالا گذاشتن"... انگار که تملک تمام، پایان سفری باشد که جذابیت اش سختی های راه و دلفریبی های مناظر است و بعد از آن پایان جوش و خروش است و عادت و عادتمندی و آبی خروشان که راکد می شود... جستجو و تکاپو و کاوش ناشناخته های دلفریب و مهیج در ذات بشر است... خودداری از ابراز احساس واقعی و دوست داشتن صادقانه ی دوست آیا راهی ست برای حفظ دوست و دوستی؟!
صداقت دلنشین است حتی اگر ابراز صادقانه ی نفرت باشد و یا بی احساسی به کسی و چه صداقت دلنشینی ست ابراز عمیق ترین احساسات دوستی! صداقتِ بی مورد و بیجا باشد یا باعث تخفیف شخصیت تو شود یا کوچک شوی یا دوست را برماند به سمت تازه ها یا هر چه ...جان را که سبکبار می کند! و چه حکایتی ست حکایت آن دوستی / شراب کهنه شیرین ...!
و عشق به جان چه شور و شکوهی می دمد وقتی پرستش آشکار معشوق-خدا به میان آید! وقتی که تمام " شخصیت" در برابر ابراز دوست داشتن خلع سلاح می شود و بعد از آن، که جان عریان شده را می شود نثار یار کرد... وقتی که جان به تمامی در جان پرستش گر معشوق رها می شود و گُر می گیرد...
۳.
ژوئن 13, 2011
رضا!
بدرود ای پیشانی به خون نشسته ی نبوغ! ای رؤیای در به در در باغ های سراب افیون! ای قبول منهدسی مکانیک شیراز بی که بتوانی به دانشگاه بروی و ای مردود از سهم شادی و لذت و قهقهه ی پیروزی! بدرود رضا! بدرود! اینجا سهم نبوغ، خاک است و بس! بدرود رفیق روزهای حسرت اهواز! بدرود! ما را برای خاک ساخته اند رفیق! ما را برای زاری در تشییع آفتاب ها ساخته اند! برای سوگواری در غروب ابدی خویشتن " پیش از طلوع روز بزرگ"مان! بی آنکه درس پیروزی بیاموزندمان! بی تشریح لذت قهقه ی پیروزی! رفیق نازنین روزهای داغِ درد و دریغِ من! بدرود ای طعم دلچسب بستنی های خنک ترین اهواز! ای صورت سبزه ی بلند و ای هوشیاری دقیق! ای هوشیاری دقیق عاطل در جزوه های نظامی ارتش و مفتخر به عنوان "ارشد گروهان"! ای طعم دلنشین آشنایی در غربت وقتی به کوهی از دلگرمی در میان نکبت و دزدی تکیه می کنی! بدرود برادرم! برادر نازنین ام رضا! با چه شوقی از درصدهای کنکورت می گفتی و از برنامه هایت پس از سربازی! سهم ما از آب و فوّاره سراب بود و سقوط! طعم آن دقایق قدم زدن با تو در آن بعدازظهر داغ لشگر 92 به سمت بوفه و مهربانی بی بدیل و آشنایی انگار دیرسال تو مگر از زیر دندانم می رود؟! با یا بی به فعل در آوردن اشتیاق هم صحبتی با تو و مرور دلنشین آن بعدازظهر داغ چیزی از دوست داشتن ستایش وار من به تو کم نمی شود و نشد. شاید شرم زده برایم از شکست های ناگزیر می گفتی! همین الان از رودبار اشک های ناگزیر تو در رویاهای ات در باغ های رنگی افیون می آیم و گونه هایم می سوزند! از نبوغ سوخته ات، وقتی که همسالانمان به اتکای از بطن مادر در "تشتک رفاه" افتادن، مستانه و مغرور، قهقهه بر نبوغ و هوش و "تیز"ی و زرنگی و لیاقت خود می زنند؛ به اتکای مال، تحصیل و پس از آن ادعای نبوغ و هوش! و ما مرگ! بخواب برادر من! آرام بخواب! مگر خاک این همه رنج و اشک شکفته بر خلوت های رنج آلود نشئگی های ات را تسکین دهد! که چه قلبی داشته ای وقتی تاب کشیدن باری سنگین تر بر داغ همه شکست ها و رنج ها را نداشته ای و چه شریف رفته ای وقتی به ادامه ی رنج حفت ناکِ نه درخورِ غرورِ نبوغِ بر باد رفته ات نه گفته ای! بخواب برادر من! چهره آفتاب سوخته ات حالا می تواند در پناه خاک اندکی از نیزه های خورشید بیاساید! سرو در هم شکسته ی قامت بلندت به تمامی بر خاک ، غرور و نبوغ و شایستگی تو را بیشتر پاس می دارد! سهم ما از آموختنِ پیروزی و شادی و لذت آن، بر باد رفتن با بال های شکست است در آسمان اندوه! این مختصر یادمان ناله آلود هم را ببخش! به یاد اشک های تو در خلوت ها و تنهایی های ات! بدرود رفیق نازنینِ روزهای عزیز بر باد رفته! رفیق دوست داشتنی من! تن در تن خاک رها کن، تن گرم خاک و به طبیعت برگرد و به "سراب"ی نگاه کن که در متن آن به دنیا آمدی و از دنیا رفتی! بدرود رفیق نازنین من! رفیق دیرآشنا و زود از دست رفته ی من! بدرود!
۴.
دسامبر 8, 2011
و این پل گفتگوی تمدنهای خاکستر شده با چراغهای ماه نما در آن شب...سرمستی و سرخوشی تو در این کناره و ...امروز صبح حس غریبی داشتم و این کلمه ی "غریب" بر خلاف اکثرشان ذر کنار "حس"، اینجا واقعن معنی خود را می دهد...من همیشه صدای تو را از پشت گوشی به یاد آورده و شنیده بوده ام و این خیلی خیلی متفاوت است با شنیدن صدای تو در حضور تو ... بی شائبه تنگنای فاصله... ظرافت و زیبایی وصف ناپذیر آن ...و چگونه با وجود تو و آن حس غریب ماورایی آنقدر مرغ مرگ اندیش بودم؟ - و چه عذابی می کشیدی از آن اوهام بجا و نابجا ... از تنگ نظری این گیاه خودرو که کمال احساس و اندیشگی تو را چه ناساز می فهمید...و حالا چگونه بی وجود تو ...؟ و چه عذابی می کشم از این سکوت...از این خستگی ... از این همه گریز و این همه قفس...از این همه فرسودگی...آه که بالی!...پر و بالی ...که بی آن پر و بال ... نه ننویسم! عادت نکنم به این جور واژه ها ...حتی همین الان...همین لحظات...
۵.
آگوست 13, 2011
چرا هنوز نچشیده نشنیده بودم تو را؟ این همه شب چرا از تو دور مانده باشیم که امشب اشک های بی وقفه ام سر با شانه ی تو جاری شوند و آغشته ی آغوش تو بر گردانی ام ساعت هایی به  آغوش آسمان و دریا؟ و بی هق هق در لغت به لغت به آرامی جاری جادو شوم؟ تو هم شریک آن جادو بودی که به غفلتی/عمدی به آغوشم در غلتی و بغلتانی ام تا آب های آن حالا دور دست دریا؟! – آیا بار دیگر به دریا بر خواهم گشت؟!- آیا این هم می توانست بال جادویی همان آسمان باشد برای آسمان؟ آیا می توانست لذت آن و این "سین" های دوست آتش داشتنی بچشانده شنیده شود؟! 
برای کیومرث عزیز و روشنایی ذهنش در حس و عشق هایی مشترک: وقتی که کلمات خسته ی پیش پا افتاده ی ساده در فضایی سحرآمیز به پرواز در می آیند ... :
انگار دستات ...(تنهاترین عاشق) - رضا روح پور ( به یاد فریدون فروغی)
- "می دونی من چقدر ... "- آیا بار دیگر رؤیای آسمان بر خواهد گشت؟ آیا بار دیگر آسمان زمین را در بر خواهد کشید؟! آسمانی واژگون شده در نگاه آن پرنده که قیقاج پرواز بال در هم شکسته اش رو به بالا، بال ها به زمین می افتند و در کرانه کویر و دریا گیر می کند ... در هجوم خرچنگ ها وقتی که موج ها دو بار بوسه هایش بر لب دل دریا را ... لبانی هنوز نیم سیر ... آیا رؤیا ی آسمانی بال در بال بر خواهد گشت، آسمانی که تکه ای از آن با جام های پیاپی ذهن هایی زیبا پر و خالی می شود و شکوه، شکوه، شکوه آتشی باشکوه بر خواهد افروخت؟ که این باریک راه را وقتی بال در هم شکسته خود مانعی بر دریا گسترده، به شاهراه شاهپر بال پارو ... پر بار بال بار بال بال؟! لال در دهان مکنده چنگ ها؟ خریدار چنگ ها، خرچنگ ها؟! جنگ های حقیر لجن بار... لجن های حقیر ... لجن جا... آیا ققنوس ... آیا بار دیگر لب بر لب ات سیر سی هزار سال ترس لذت شده که تصورش حتی گرد کند چشم دیگرانی مثل من اکنون را... که بار دیگر لبی بر لب زیباترین لحظه ی فراق... آیا بار دیگر به دریا بر خواهم گشت؟ آیا بار دیگر به دریا برخواهی گشت؟! بر خواهی ام گرداند؟! به دریا برگشتن می خواهم / در آینه ی آبی آب ها / ... / در آینه ی آبی آسمان ها / پر بازیدن می خواهم ...
"... دیگه نمی تونم/ خسته ی خسته م / طلسم غم رو / زدم شکستم ..."
۶.
سپتامبر 25, 2011
زنجیره به هم پیوسته ی نکبت با برشی دردناک و فرساینده بر تن ِ جان، مفتضح تر و گندتر، ویژه تر پس از تحمل نفس های پسا بی تویی، پس از ابد هم لابد به پیش خواهد رفت، (در میان نم نم لطف و مهر میلادی از ابتدا نامانوس اما کَم کَمک با مزمزه ای گاه خوش آیند و خنده ی ناخودآگاه بر رندی کلمات محمد قائد) با این صداقت ِ کثیف ِ عاطل ِ بی ثمر و وقاحت ِ رنجبار ِ قلبی که پس از توقف باز هم خواهد تپید، در هجوم پیاپی بلاهت ِ ساده انگاری - بار ِ کمرشکن ترین آرمان در آغوش آهنین ترین اراده آرام می گیرد و ناباورانه آرام از دست می گریزد - و آبشور ِ پهنه ی ِ حفره های کور و واژه های انتقام! سایه ی انتقام! هه! خیال انتقام! در گمگشتگی پر از ترس و بی جسارت نیمه ی تاریک... این روزگار مثلن موقت اما بیخود و تا بی نهایت کشدار ... پایان پائیز میانگی کی از راه می رسد؟ از راه می رسانیم...
۷.اکتبر 26, 2011
...
برخلاف همه ی آنچه از شریعتی خوانده ام، نوشته های احساسی-ادبی سیاه و خاکستری و رنگارنگ و مطالب پینه و وصله شده ی ایدئولوژیک و بدآموزی ها و گمراهی های بی معنی حاصل از آن؛ آن چه از آن همه در من مانده و "نه لنگ لنگان و نه به سرعت، هرگز از ذهنم پاک و دور نخواهد شد"؛ این نوشته ی بی نظیر اوست در "هبوط" که تفکری بی نهایت انسانی و سرشار از مهر در پس آن درخششی ابدی دارد... دیروز که مطلبی می خواندم در صفحه ی رؤیا از مهاتما گاندی، این مطلب همراه با همه ی یادمان ها و آواهای حریری ی ته نشین شده ی مربوط، بی هیچ فراموشی و کم و کاستی چند ده باره به ذهنم آمد...شاید حتی از شدت ناممکنی به شعار شبیه شود یا به رؤیا ولی زیبایی شگفت انگیز آن شاید فقط وقتی بتواند چهره کند که درست در وضعیتی نه خیالی بلکه با تمام واقعیت تلخ و حس رشک و تملک واقع شود ... وقتی که آدمی را عشق است فقط که به انسان می رساند و وقتی که پلی چنین آنقدر ظریف است که از پروای خشی بر آن می شود پا بر آن ننهاد و جان را هم فدایی کرد و کسی چه می داند که برای ذهنی بشاش و نه افسرده و شیفته ی زیستن این یعنی چه؟... اما فقدان شرافت که باشد از زیستن چیزی به جا نمی ماند...وصل اگر عشق را در خاک آورد، باکی نیست...اما ...دوری و رنج حسرت اندود نه فقط خویش، آیا از بزرگی شریف چیزی به جا می گذارد؟...بیگانگی زمین و آسمان ...
:
محبوب من امروز به سراغ من آمد و در حالی که چهره ی تند و چشمان آمرانه اش - که همیشه حالتی مهاجم داشت- معصومیتی حاکی از فداکاری و ایثار گرفته بود، گفت : دوست من ، تو را سوگند میدهم که نیاز من به داشتن تو که حیات من بدان بسته است تو را در بند من نیارد. اگر می خواهی ، برو، اگر می خواهی ، بمان.! آنچنان که می خواهی "باش".
بر روی این زمین، در رهگذر تندبادهای آوارگی، تنها رشته ای که مرا به جایی بسته بود؛ گسست! اگر گفته بودی : بمان! می دانستم که باید بمانم و اگر گفته بودی : برو! می دانستم که باید بروم. اما... اکنون اگر بمانم نمی دانم که چرا مانده ام و اگر بروم نمی دانم که چرا رفته ام. چگونه نیندیشیده ای که یک انسان یا باید بماند یا برود و من اکنون در میان این دو نقیض ، بیچاره ام. کسی که عشق رهایش می کند "بودن" ی است که نمی داند چگونه باید "باشد"؟ و چه دردی است بلاتکلیفی میان" وجود" و" عدم"...
۸.
اکتبر 29, 2011
ذات آلوده ی ابر کدر شمالین در آسمان بادهای مریض مشهد که بچرخد...چه شود!... بارش بی وقفه ی آبدانه های چرکی وقاحت... جنوب انسان و مهربانی کجا، کجا، کجاست؟!
۹.
نوامبر 20, 2011
صدای بی وقفه ی برخورد قطرات باران بر موزاییک های حیات و آسفالت خیابان، آوای ممتد برخورد باران از ناودان بر زمین... بامداد روز 23 آبان ماه 90 در این سیاره بی معنی سرشار از رنج های حقیر رجّالگی و رُزمرگی ...کشتار گل سرخ... چند روزی تا 29 ...تا به آغاز هفت وارد شوی و به اندازه 74 تا پایان شور و بوسه و حسرت و عشق...تا "به باران از چشم ها بگویی"...چشم ها... که حتی بتوانی و نتوانی زلال را هدیه شان کنی در این کویر سرد و خشک وقتی که دست بر صفحه کلید می رود و کلمات از بند آزاد می شوند ... خیال به آن یکی سیاره دور پرواز می کند...به آن پاره ی جدای دور ناگسستنی رسیدن...کلمات وحشی از بند رها شونده از دردهای ناگفتنی و نهفتنی... تا بسته بر از حد گذشتن شان تبری بر پایشان فرود آید و باز اگر نشد... کیسه ای بر سرو پایش کشیده شود تا چهره و زخمش اندکی پنهان بماند... که با این حوصله ها خیال و فهم کسی نتواند پرده را بدرد ... تنها کمی دریچه برای تو ... برای روزگارانی دور که شاید بیایی و شاید بخوانی و راه ببری بر چهره از رنج و درد و غیض سیاه شده کلمات من، من...که چه ها کشیده ایم و می کشیم...که با این همه شکست و رنج... با این همه نفس... هنوز از نفس رفتن نیفتاده ایم...که می جنگیم ...که ادامه می دهیم این همه جنگیدن و باختن را... این همه رنج شکست را...که هنوز آن تار حساس انسانی در ماست و در برابر هر گونه انسان نبودگی ای به صدا در می آید...که اگرچه اشک دیگر راه نفس را کند می کند ...که تیغ رفتن اگر چه کندتر از همیشه است اما از آن که در باران تند اهواز در کنار تو تطهیر شد / تقدیس شد... انتظار چندباره اثبات دل آوری و اعجاز بیراه نیست...که در زیر غبار بیابان ها دفن که نشده هیچ... حتی راه را هنوز می شناسد...که هنوز از تن سپردن به وقاحت فرسنگ ها دور است ...آه از این بودن های نابهنگام...که حتی نوشانوش دمادم مان به بهای رنجی بزرگتر تمام شد...رنج مان؟ من که هستم؟... به بهای رنج تو...آرش تیر شوی با تمام غرور جان...و در خلسه لذتی تا درنوردیدن تمام مرزهای دنیای حسرت تا ابد پس از ابدیت حیرت و انتظار... به حیرت جان از بدن به در ببینی...باورم به هنوز نگسستن شانه هایم نیست... نه خبری از وقاحت نیست...تنها پس از جنگ ها و شکست های طولانی فرسوده شده ام مگر...اما هنوزاهنوز نام تو ... و این تنها کوچکترین ی است از آن همه تو در من و هر انتظاری اگرچه سخت چنان نگه داری کوه بر فرسایش شانه ها اما غریب و دور نیست از این تعمیدیافته آن باران ابد...از آن گامهای شتابان وصال از فاصله دریا...از آن همه فخر داشتن از انسانی که من بودم/ که منم اگر چه با این همه سهل انگاری و دریغ و ندانی اما انسان...با همان تاری که از هر گونه بی شرافتی بانگ بر می دارد...آه از آن باران های آرام ...آه ازآن دریاهای آرام... آه از این من آه...آه و بارش بی وقفه باران بر خیابان و ناودان و جان...۱۰.
نوامبر 20, 2011
و این هم بیست و نه هفتم ... باورش دشوار است اما رسید و وارد شد...یک عمر تمام بی تویی ... وحشت و اندوه و دریغ بی پایان... در سرزمینی که جان و رنج آدمی بی ارج و قرب است، استثنائن جان باارزش می شود و رنج شایسته ی زدودن... در خدمت نهایی و نهایتن در خدمت بی ارج بودن... در نهایت در خیانت به شکوه جان انسانی و بهانه ای برای پر کردن جیب؟ ...فرصتی بی پایان برای چشیدن رنج شعر تو و من...و محک نهایی عیار چشمان من یا چشمان تو در من در کوره ی مذاب ترین ستاره ی راستی و دل/ دلاوری یا دل دل...
بیش از اسمت در ذهن و جانم هنوز می گردد و می چرخد و می بارد ...پس هنوز... تا آوردن پیشواز بعد از ورود و تا دوم فردا ...نفس بکش مرا ای بی وجود تو هستی فقدان اندوه بار خدا...دمی بزن مرا و از من، تا کوه را بر شانه های فرسوده تا به دریا ببرم...بارها و بارها ...
۱۱.
نوامبر 22, 2011
بر خلاف دیروز اصلن روح نداشت!
- ولی جن و پری زیاد داشت...!!
۱۲.
نوامبر 24, 2011
عشق و اشک، مارادونا و مسی، دوستی و مرگ
دوم آذر 90، هنرنمایی مسی در بازی بارسا - میلان... بحث کم داشتن دنیا در نبود مارادونا...و تماشای فوتبال که یعنی "آره که می شه کنار هم دیدش" ...نرمای گیسوی خواب بر سینه به بهانه اش ...یاد نازنین محسن در نظرهای اش به شعرهای این روز و روزها...محسن عزیز با چشم های هوشیارش...که حالا در حافظه ی خاک آرام گرفته اند از نگاه...که حالا در نگاه هرساله ی طبیعت نو می شوند...شیراز بی حضور دیریاب اما نامتناهی تو...آه محسن... که خنده ی دلپذیر عشق را حتی آفریدی برایم... که هنوز یاد تو در حافظه ی صدای ماست...در کاغذهای به دریا رفته و در کاغذهای خوش و دردناک مِجری حالا هفت ساله...هفت سالگی سرمستی دارد محسن؟!...کاغذی که بر آن فخر برگزیده شدن به دوستی تو را فریاد زده باشم... «حبیب لعنتی! بفرست آدرس رو دیگه...» ...قسم به قلم که یادت شاید دیر و دور باشد اما به خاکش نسپرده ایم...در چشمانم برقی می درخشد از نبود تو و کاش در برق نگاه هوشیار و زیبای چشمان تو گم می شد ...محسن ِ جان ِ دوستی...
- ...بعد یه دفه ای ورداشت مجموعه ی سوم رو از اول تا آخرش خوند بعد یه نقدی...بد برای همون هم لحظه ای نقد می نوشت، نقد می گفت...بعد برای اون دو تا شعره پرسیدم گفتم نظرت در مورد اینا چیه؟...بد گف که اولیه...اولیه می دونی کدومه؟...ی یک و دویی که برای تو نوشته بودم...- آهاخب...- می گفت این دومی خیلی چیزه...خیلی ...دقیقن یه مضمون رو دارن تکرار می کنن هر دو تاش...می گفت ولی دومیه خیلی توی آرامش داره حرفشو میزنه ...خیلی متین و لطیف داره تنا ...یه سری تناقضا رو میگه ولی این اولیه می گف مثلن هنوز مشخصه با خودت درگیری توی یه درگیری شدید ذهنی نوشته شده ...نکند که تیر نفرت؟...بعد اینجا باز دوباره جوابش ...اما نه ...قاطعیتش با چیزش ... قاطعیّ َ ...تردید... بد جواب به تردید... ولی توی اون می گف نه! خیلی چیزه...
۱۳.
ژانویه 2, 2012
هفتمین سالروز اولین ... :
داری نگاهم می کنی...عینک...موهایِ کوتاه شده! ... پوشاکِ "سیاه هماهنگ با زرد" بر دستانم ...(و هدیه یِ ناپیدایی که دریغا هیچ وقت وسیع تر و باشکوه تر در ابعاد جانی مهراندود و پرستا نشد در زیباترین لحظاتِ یگانگی، و نشده است هنوز در "آن"زیباترین لحظاتِ "نه با تو بودن"، سرشار از زیبائیِ پیشاپیش برایِ انکارِ هستی شان)...داری نگاهم می کنی و خمیرمایه یِ جانم را شکل می دهی و می آفرینی ام ...سری داخلِ کتاب هایِ قفسه یِ شعر و ورق زدن هایِ مدام...نگاه هایی دزدانه به اطراف و آقایِ رشد...در ازدحامِ آدم ها و ابهامِ رفتارهایِ خویش و بیگانه، ندانستم کجا بودی و که، و پیدا می شدی و گم...-در هیچ وقتی که باید، ندانستم- ... پیدای ات کردم و گم...حتی با آن بیدار خوابی هایِ تا خودِ صبح، و آن جانِ مغرور و شکوهمندی که در برابرِ آن شکایتِ سرخوشانه و رندانه، بزرگی و مهر و انصافِ ذاتی اش را هم از بدایت فریاد کرد و تا نهایت ادامه داد.... حتی با آن هفتِ پر از معنیِ درخشان بر گونه ها در تاکسی...حتی با آن "دوازده تا"یِ عزیزِ مبهمِ دیرآشکار با سهمی ادا شده به اندازه یِ "آن اول"...(و این سهمِ ادا نشده برایِ آن یک و جانی چنین مشتاق به و دور از آن کشیده ترین شعله با سؤالی سوزان که آن زیبائیِ نامیرا به هزار حتی، کجا جا ماند و چرا؟/ با این حدسِ تازه یاب که هرچه که هست باید پیشِ تو باشد/ که چیزی جا مانده حتمن وقتی که بی سوختن در چشمان ات برگشتم/ همانجاها باید گم کرده باشم، کنارِ نفس هایِ تو/ که اگر بدانی چرا دریغ شد؛ همه چیز پیداتر می شود/ بخشی، پاسداشتِ آن حسِ مشتعلِ بی کرانه که فرصتی کمتر از ابدیت وهن اش می نمود و بود) ... با آن شرم و جسارتِ توأمان...با آن دل دلِ غریب در نقطه یِ شروعِ آشناییِ تن به دریا سپردن و آن قاطعیتِ سریع دربرابرِ تخطئه ی زیبائیِ ذهن ات...داری نگاهم می کنی و این آفریده اگر چند دردناک و کند اما سرانجام زاده خواهد شد... و اکنون می دانم که شایسته یِ عقوبت و هر آنچه خواهم بود اگر...اما تو نگاه از من برنگیر همچنان – تا مرده به دنیا نیاید این نوزادِ پیر - ...خواهمت نوشت که با اینها همه، هنوز و همچنان انصاف نیست اگر از من نگاه برداری (و نه برایِ این رویِ در هم شکسته یِ همیشه تر، ابدن نه!)...خواهمت گفت که چرا... نگاهم کن هنوز... باشد؟!
۱۴.
ژانویه 16, 2012
چقدر دورم از جان تو، از آن جان دور از خودخواهی، از آن ذهن انسانی سرشار از مهر و آفتاب ، چقدر این برف و سرما سرد است! چقدر رخوت و خواب در سلول های ذهنم خانه کرده، چقدر خون به کندی در رگ ها می چرخد! در این سرمای سگ کش زمستانی چقدر دورم از آن نسیم نفس بخش بهاری...از آن بارش نم نم باران در مه ای رقیق در سبزنای رؤیای راه وقتی که شعر می شود و در گوش جان تو می نشیند تا لبخندی بنشاند بر لب های شیرین ات...از این سگ کش تا آن نفس بخش ...چقدر راه است؟ چند ساعت؟! .. خون از سرچشمه یخ زده است؟! ...نام ات و چشمان ات ..."چقدر عمق چشمان شیرین ات را دوست دارم!"...
۱۵.
ژانویه 24, 2012
افیلیا – آخ، خداوندگار من، چقدر ترسیدم!
پولونیوس – خدای من، از چه؟
افیلیا – خداوندگار من، من در اتاقم سرگرم دوخت و دوز بودم که والاحضرت هملت با ارخالق باز، بی کلاه، با جوراب های بی بند گلی که چین خورده روی قوزک پایش افتاده بود، رنگش مثل پیراهن خود سفید، با زانوهایی که به هم می خورد و سیمیایی چنان ترحم انگیز که گویی دوزخ آن را فرستاده تا وحشت های آن را بازگو کند، باری، در چنین حالی نزد من آمد.
پولونیوس – عشق تو دیوانه اش کرده؟
افیلیا – خداوندگار من، نمی دانم. ولی به راستی می ترسم که همین باشد.
پولونیوس – چه گفت؟
افیلیا – مچ دستم را گرفت و سخت فشار داد. سپس به اندازه ی دست و بازوی خود دور شد و دست دیگرش را اینطور بالای ابروانش نگه داشت و در چهره ام چنان نگاه دقیقی دوخت که گویی می خواهد تصویرم را بکشد. یک چند او به این حال ماند و سرانجام بازوانم را کمی تکان داد و سه بار بدین گونه سر جنباند و آهی چنان عمیق و چنان رقت انگیز سر داد که گویی می باید پیکرش از آن از هم بپاشد و زندگانی اش به پایان برسد. آنگاه رهایم کرد و همچنان که سرش از فراز شانه به سوی من بود و گویی به کمک چشمها راه خود را می جست، به همان حال از در بیرون رفت و تا به آخر پرتو چشمانش را بر من تاباند.
هملت - شکسپیر(به آذین)
۱۶.
مارس 21, 2012
بی قید زیر آفتاب نشستم و نگام روی دستمه...دستم رو باز و بسته می کنم...توی نور رگ نیلی "مارپیچ" روی مشت چپ برجسته تر میشه...مارپیچ...آستین رو بالا می زنم و دنبال رگ مورب روی بازو می گردم...درست از ابتداش...همینجا باید باشه...یا بازو گوشت نو بالا آورده یا حس لامسه انگشت سبابه مشکل پیدا کرده...مثلن ارتباط عصب هاش به مغز قطع شده باشه!...یا سلول های مربوط مغز مرده باشن!...انگار که گم شده باشه...انگار که گم شده...
۱۷.
مارس 23, 2012
امروز یک فیلم درخشان دیدم:" تو جک را نمی شناسی" به کارگردانی بری لویسن و بازی زیبای آل پاچینو، یادآور  فیلم درخشان دیگری به اسم دریای درون که این یکی فیلم بالینی باشد و خود یادآور فیلم لبه اثر متیو چاپمن... فیلم سرشار است از لحظات ناب و دیالوگ های به یاد ماندنی ... در بخشی از فیلم جک کوورکیان با معترضانی که تجمع کرده اند روبرو می شود :
Protester: "Only God can create and destroy. Have you no religion; have you no god?"l
Kevorkian: Oh I do, lady. I have a religion. His name is Bach, Johann Sebastian Bach. And at least my god isn’t an invented one.” l
جک کوورکیان که به غلط به دکتر مرگ شهره شده بود - و در جایی هم گفته است این را - درسال 1994 جایزه انجمن هیومنسیت آمریکا دریافت کرد.
۱۸.
آوریل 26, 2012
وقتی که شادی را در تبدیل سرخوشی دیگران (سرخوشی از فوتبال به مثابه هنر شاعرانه و لذت بخشی که بردن صدها عنوان و افتخار در برابر زیبایی اش هیچ است؛ نمایشی سربلند که الهام بخش نوعی از سرفراز زیستن است) به غم یا غم به فاجعه بدانیم...نوعی از سادیسم...شادی از زمین خوردن بزرگی و زیبایی و پنهان کردن لحظه ای بی هویتی و بی وجودی خویشتن...چنگ انداختن به هیات شکوه و با فلاکت و نکبت از قامتش بالا رفتن و فریاد سر دادن...عقده ی بارها تحقیر شدن و مات شدن را گشودن در برابر زیبایی ای که ایستاده می میرد نه اینکه زانوزده و ترسخورده و با چهره و وجودی زرد زنده بماند...
۱۹.
می 4, 2012
زیر بار مسئولیت کارها و خطاهای انجام داده نرفتن گاهی شاید واکنشی غیرارادی و مربوط به فعالیت های ناخودآگاه مغز باشد تا قصد و اراده قبلی...شخصن از فعالیت های خودسرانه ی! مغز برای بقا چیزها دیده ام در حد روئیدن شاخ بر سر ...پدر هم که 10 سال پیش با فشارخون بالا و سکته ی شدید مغزی خانه نشین شد، امشب به مادر می گفت که آن شب سکته، تو خیار شور آوردی و روی کاسه ی آبگوشت خرد کردی! این در حالی ست که مادر در حد عذاب آوری به پرهیز و یادآوری و ...اصرار دارد و پدر در همان حد عاشق نمک است !
این کار در حد سم ریختن عمدی و دشمنانه به غذای پدر می مانست. پس از شنیدن صحبت های هر دو طرف و با اعتقاد صادقانه ی هر کدام به حرف خود، به این نتیجه رسیدم که مغز پدر در طی این زمان بسیاری از واقعیات و شواهد را حذف کرده و با تصویرسازی و تلقین ذهنی صحنه ی دلخواه را جایگزین واقعیت کرده و سفت و سخت به آن اعتقاد پیدا کرده است. تلاش مغز برای کم کردن و فرار از عذاب بار مسئولیت با حذف تدریجی شواهد و جزئیات و افزودن موارد دلخواه علاوه بر اینکه به صورت طبیعی غبار زمان بر خاطرات می نشیند و فراموشی به بار می آورد...
۲۰.
می 9, 2012
شجاعت فرعی بر اصل است ...
تجربه ای انسانی و سرشار از شکوه
و انسانی یعنی هیومنیستی، حرمت خواهانه برای انسان
نوعی دلسوزی برای خود
- که اگر دلسوز خود نباشی، می توانی دلسوز دیگران شوی؟!-
غرق خود نشدن، از خود فاصله گرفتن و لرزیدن دل برای رنج های ابدی خود
عادت نکردن و در انبوه ِ – نه خیال-یِ درد خفه نشدن و نمردن
و تلاشی بی پایان برای آسودن خود، هدیه ی آرامش به خویشتن
اگر نه موجود و سرشار ، بی پایان...
نوعی "خودپرستی" که برای نفی دیگران نیست؛ حرمت به "خود"ی ست که او هم انسان است.
اگر به انسان خود حرمت نگذاری، حرمت انسانی دیگران را هم پاس نمی توانی داشت.
۲۱.
ژوئن 3, 2012
هر زجر و رنجی که در مقابل به دست آوردنش کشیده میشود مهم نیست... درد و شدت اش تمام شدنی ست ...
مهم نتیجه ای است که باشکوه و در خور شأن انسانی تو خواهد بود ... با لذت جاری و دردناک ای که پیش از و در امتداد گل دادن انسان کشیده ای... (و چشیدن ناخواسته ی "در آستانه، به چهره ی زیباشده ی خود در آینه نگریستن و نیز غنچه ی مشت بر شکوهمندی هر چند ناتمام خود گره کردن")
مهم انسان توست...(انسانی که خود را بخت یار آفریده شدن می داند از عشق، نمی تواند در مرداب خفه شود ...) و عطر زیبایی ی ِ در فضا منتشر ...
۲۲.
ژوئن 15, 2012
ذهن بشر مِثل سخت افزاری ست که از کودکی نرم افزارهای متعدد عقاید و ارزش ها و سنت های محیطی را بر روی آن نصب می کنند. مَثَل آنان که اقتدار این ارزش ها را زیر سوال می برند مَثَل نرم افزارهای ویروسی شده ای ست که بر ضد خود قیام کرده اند!
.......
دوست "امام شمیده" در تکمیل بیانات دوست دیگرش "سروش"!
۲۳.
ژوئن 16, 2012
آن شب در حوالی چنین روزها و چنین ساعاتی بود که باید می دیدی که اصلن می توانی بخوابی؟!...چه روزی و چه شبی! ...باید دوباره بخوانم اش و دوباره بنویسم اش...چه روز سپید هیجان آمیز و چه شب سیاهی...آیا هیجان دیدار هنوز سایه ی نومیدی بر ماه نکشیده بود؟!... باید بنویسم و بیندیشم اش...پیش از آنکه غریزه ی دفاعی ذهن ام از دست برماند اندیشه را...
۲۴.
ژوئن 17, 2012
خسته از راه کار می رسی، روی تخت می افتی و خواب...ذهنی هم که خسته است آنقدر که مگر گذر از بی خیالی اندکی از هجوم قول به قرار بکشاندش...
در هر لحظه ای از تمام طول تمام نشدنی شب صدای زنگ موبایل در ذهن پیچ می خورد و می تاباندت روی تخت محقر مسافرخانه...نگاه می کنی و می بینی که علامتی از زنگ بر صفحه نیست...بی خوابی و خیال خود دنیایی رنگ رنگ و جذاب است ...ولی اینجا داری دیوانه می شوی در هجوم شلاق های بی امان افکار پرت و دقیق...این زنگ تا ابد باید دیگر به کار نخواهد آمد...پس ساعت بیداری کی از راه می رسد که پریشانی افکارت را بسنجی و باز در آن آغوش پذیرا همه ی رنج های ازل و حماقت ها و خطاهای ابدی ات را زار بزنی؟! زار ...
۲۵.
ژوئن 18, 2012
که آنقدر مهر در جانت پر بزند که تحمل کنی رنجی را که می بری با دلخوشی اینکه رنج بی دلیل و مبهم و آزارنده ی او از جان اش پر بکشد ...
۲۶.
ژوئن 18, 2012
همین قدر که بازیافته بودمت کافی می بود اگر اجازه ی دیدار نداده بودی...و حالا نمی شود...با پا کشیدن تن تبدار بر خاک سرخ خیابان ها...با ذهنی در آستانه ی جنون از تصادم انواع اندیشه های پرت...که قضاوت زیبایی شناسانه ی ساختمان ها را هم نفهمی...بعد از چندین سال، حالا تصویر ذهنی در هم شکسته می شود از آن لبان سرخ و صورتی و ارغوانی...از آن صدای ظریف حالا بلوغ...از آن ذهن گل آلودی که به غریزه ی دفاعی راه می سپارد اما سرچشمه اش نمی گذارد...که بنویسانی بر نیمکت پیشخوان واژه ها...که با دقت بنویسی وقتی تسلیم می شوی بی که بفهمی ...از سیاهی همپوشان شده با سرمه و فریاد و مهربانی در ذات...از این سیماب ذهن که لحظه ای بر هیچ چیزی قرار ندارد...با این زمان کشیده ی حالا بی هوده چقدر فرصت می توانسته بوده باشد...و آن میل به خیرگی در شب و خورشیدی که حد نهایت لذت و کمال است...حتی وقتی دور / دست ها را فراموش کرده باشی...
سیاهی ی چشم تو را دیدند و
سرمه را آفریدند
با چشم های سرمه ای ات
چه خواهند کرد؟!
۲۷.
ژوئیه 24, 2012
در جمعی نشسته ایم با سؤالی و جواب هایی که داده می شوند...آشنایانی که از دوستی کهن جان ما خبر ندارند، رو به طنازی و خودنمایی آورده اند و تو آرام و جدی می شنوی... در آخرین جواب قلمی قرمز و مورب بر خط های ردیف شده بر کاغذ می کشی و انگار پنج روز سپری شده ای از زندان را تصویر می کنی...شبیه زخمی و زندان ...تا من با سری بالا و رو در روی جواب دهنده تأییدی بر مزخرف بودن جواب بگیرم...
کنارت راه می روم...با همان قد بلند...اما بلوزی خاکستری بر تن...کلاهی بر سر و چهره ای لاغر و استخوانی...گرسنه ای.... ته مانده ی بیسکوئیت و کمی شکلات قلمی کرم دار...با ولع می خوری...می گویم آن خیابان غذاهای خوبی دارد و به امتداد نگاهم که نگاه می کنم خیابانی دراز در روبرو که اینور و آنورش خاکی ست و مغازه ی وصف شده به چشم نمی خورد...بر می گردیم... می گویم خیلی لاغر شده ای...می گویی دفعه ی قبل که بدتر از الان بود؟! ...می گویم همون دفعه ای که...؟! و به یاد می آورم آن بار و آن چهره ات را... (باید روزی بنشینم و این بار به همه ی دفعاتی فکر کنم که در اوج شادی ها ویران ات کرده ام/ ویران شده ای...باید به یادشان بیاورم و همه ی لحظات پر از رنج تو را قطره قطره، لحظه لحظه در گلوی جوهر انسانی خودم بچکانم و درد بکشم تا مرز له شدن...بعد به خودم بگویم که چگونه آدمی چون او می تواند از این همه مهلکه جان سالم به در ببرد - حواسم البته به زخم های کهنه ی زیر غبارها هم هست- و مهمتر از آن چگونه می تواند خود را راضی کند که از این همه ویرانگری -به هر نیتی که بوده- درگذرد و ببخشد) به آرامی و سنگینی و جدیت سر تکان می دهی...نمی دانم چه گذشته اما انگار می دانم که از اردوگاه وحشتناکی جان به در برده ای و با خودم می گویم چقدر خوب و اوست که توانسته است به تمامی ویران نشود...
با خوشحالی می نویسم ات که انگار به تمامی ویران نشده ام...که نه تنها همین الان دیده امت که دست کم یک بار دیگر هم و به یادش هم آورده ام...که هنوز...اما... ...چشم های گود افتاده و رنگ چهره ی کبودت....اصلن من و این سیاره ی خاموش دور سال های نوری من : زیبایی شگفت انگیز چهره ات انگار دچار تاراج زمان و مکان شده باشد در حافظه ام....
به یاد می آورم سر تکان دادن های پر از شور و شوق و شادی و خاص را روی آن دیوار کوتاه پارک کوچک کنار ریل ها ...(چگونه می توانم از یاد ببرمشان؟)...ولی ...ولی ...نکند که تو نتوانی/ نمی شود بر کهکشان ات با تمام توان شکوهمندی ات بتابی...؟
اگرچه می دانم که رؤیا هیچ وقت/هیچ وقت توان به تصویر کشیدن واقعیت شگفت انگیز تو را نداشته است...
۲۸.
Aug 19, 2012
همه چیز در حسرت ها...و یک حسرت نهایی! هر بارانی که در تپه های خشک مغز ناگهان سر بگیرد، جاری که  بشود در هر نقطه به همین رود خشک می رسد! و حسرت سیل! طغیان! وقتی که رودی پایدار و زلال سر نخواهد گرفت دیگر...و حتی مرداب و لجن بالای رود خشک دور می زنند و به شکار می اندیشند...
احساس و عشق تو به سیل می مانست! (و زمان نشان داد که چقدر در عین حال شعورمندانه بوده است اگر چه من پیش خودم از تفکیک عقل و احساس می گفتم و قیافه ی شعورمند به خودم می گرفتم!) برای همین بی به کارگیری شجاعت هایت کناره گرفتم! بی اینکه بگذارم که یا در آن خفه شوم یا لیاقت نشان بدهم و ببرمش به دشت های سرسبز و کویرهای خشک...(تا چه اندازه تنهایی در میان این سیل ویران ات کرد؟) ...آن کلمه ی جمله ای را که به اشتباه شنیده بودی و گفتی دیگر نگویمش... (در مورد لیاقت من برای دوست داشتن/نداشتن تو) درست شنیده بودی اصلن!...همان بود!...حالا اما هنوز راه باز است...در هر لحظه امکانی از به برکشیدن "زیباترین" کنش وجود دارد/ به بر کشیدن چندباره ی زیباترین.."همان بود" اما می تواند باز همان نباشد!
"قربانت" یا اصلن بی قربانت "روی برگردانیدن به سمت..."...آن هم درست از آنان که سهمی در همان تخیل برده اند... برای بعدازظهر تعطیل امروز چه فیلمی ببینم که به سرم داد باشد لذت دیدن اش؟(اصلن دیدن کنسرت یانی در نیویورک چطور است؟/ یاد دلچسب شهیار قنبری هم بخیر!)...گیرم امروز می توانسته بوده کوه باشد در اطراف قوچان... و نسیم و البته بوسه ی نگاه بر و به...به همان "هنوز چشمها داشتن"...
دنبال عکس کوه می گردم...به عکس ها و فیلم های مجید بر می خورم و چرا یادش را زنده نکنم؟! ...(آیا او هم سهمی ادا نشده از نبودن تو با خود برد؟!) ...مهربانی و رنج هایش و خنده های اش...اصلن اگر کسی خود رنج کشیده باشد مهربانی وارد خون اش می شود...حتی اگر مهربانی در ژن های اش نباشد...
۲۹.
Aug 19, 2012
- تلویزیون داشت  فوتبال پخش می کرد... وحشتناک شرجی بود هوا...دقیقن تصویر مبهم بود...مثل مه... باور کن خیس عرق شدم!
- عوض اش با این حرف ات من کلی خنک شدم...
۳۰.
Aug 20, 2012
آهان! پس امروز روز تو بوده است و نمی دانستم...احساس شگفت و عالی ی زنده بودن...و  پرسیدن چندباره ی چرا...
۳۱.
سپتامبر 2, 2012
برادرزاده ی ده ساله م اومده از خواهرزاده م می پرسه که چطوری عمو تو خونه تنهاست و جن ها کاریش ندارن؟!...می گم کی راجع به جن ها بهت چیز گفته؟ آخوند کلاس قرآن؟! میگه نه معلم مون گفته و تازه گفته که بعضی جن ها هم مسلمون هستن! (ناخودآگاه و خودآگاه ینی این که به این دلیل به تو آسیبی نزدن؟!)...
مغزشویی برای سنی که مثلن ترس های خاص کودکی مث ترس از تاریکی خودش کم چیزی نیست و این وحشت ها رو هم باید به دوش بکشه....ذهن بچه رو تسخیر کردن(تا آیا روزی آزاد بشه شاید یا نه)...:| با ذهن به نوبه ی خود تسخیر شده ی یه معلم بدبخت...بهش می گم من بچه بودم این چیزا رو می شنیدم و خوابای جن می دیدم ولی الان میدونم نیست و مشکلی هم ندارم، فقط تو حرفه اینا...با هیجان می گه تو خواب چه شکلی بودن؟!
واقعن روزی می رسه که این خراب شده جای آبرومندی برای رشد طبیعی و عقلانی یه نوزاد یه کودک یه نوجوون باشه بدون این که ذهن و زمان و محیطشو به گند بکشن با این شکنجه های ذهنی و مزخرفات عرفانی/دینی؟!
سر بکوبی به دیوار و بذاری زمین و بر نداری...اَه...لجن!
۳۲.
سپتامبر 14, 2012
این بادهای لعنتی سرد جان و استخوان سوز پاییزی آنقدر تشویش و بی پناهی وارد رگ ها می کنند و آنقدر هر اندام و سلولی را لرزان به حال خود رها می کنند و آنقدر از تاریخ ریشه می گیرند که آدم شک می کند که آیا اینها کلن شکست پذیر هم هستند؟! حتی آیا آغوش فرضی گرم عشق می توانسته بر آنها غلبه کند؟!
۳۳.
نوامبر 24, 2012
اهواز این روزها غرق باران است گویا...اینجا دل به آب زدن سخت تر از دل به دریا زدن است!...که چقدر این چشم ها خشک اند و آنها جز دوست نمی بینند...که چقدر زمان گذشته است و چقدر لحظه های اضافه عذاب آورند...پایین تر از آب ها هنوز راهی باید مانده باشد...که بالها باز آغوش شود...
۳۴.
نوامبر 28, 2012
فضای لعنت زده ی اضافه ای که دم زدن در هوای آن وهن است به شرافت عشق، به حرمت دوست و به عزت خویشتن...که غبار به جان می فرستد و هیچ کس را از آزردن مصون نمی دارد...
"ای عجب دل تان بنگرفت و نشد جان تان ملول
زین هواهای عفن وین آب های ناگوار..."
۳۵.
Oct 5, 2012
حالا می فهمم ای انسان باشکوه، مغرور و بزرگ!
حالا می فهمم که چرا شد و می شود که دوست داشتن ات را و  اسم ات را به تکرار زمزمه کرد و کلید را زد!
۳۶.
دسامبر 25, 2012
زیر باران سرما خورده بوده ای(مور مور سرما زیر پوست) یا خواب خاک مشکوک وطن را دیده ای؟ یا 12 را به خواب خوانده ای؟! حالا... واقعن باورت می شود روشنی اگرچه خاموش را و نفس های هرچند شماره را ...؟! آن هم بعد این همه نفس؟!
از پی این همه سال...
مگر می شود از ذهنت زدود؟! از ذهنم...
به جز شرمساری...باورم نمی شود!
یا نه...
به جز بی باوری شرمسارم...
از خود شرمساری هم...
و از خود نوشتن هم...
که بیاید و دل را از چنگال بغض به در آرد، به در می آورد...که این کمترین هم نباشد...
کوه می خواهم...بی نوشتن...که نامت را به سبک پدر - که انگار می کند در تاریکی دوردست ترین نقطه از خانه مانده و با دلهره و بیم و امید به سمت نور و گرما می آید - بیرم اما با داد...
کوه می خواهم...از آن گونه که دوست می داشتی...از آن گونه با نسیم و باد در موهای رها...با اشک در چشمان بی پرده...با خنده در ملاحت دندان ها...
این انار سرخ...آن سیب سبز...
تو فکر می کنی که من می رسم؟!
"و چرا نباید برسی؟!...وقتی که تن تبدار را از شلاق توفان با خطوطی سرخ به سلامت گذر داده ای...وقتی که توی بعد با آرامش صدای ما/ من و دریا، سوت زنان از مدار خورشید با برگ هایی همچنان سبز گذر کرده ای...
باشد! پاک می کنم!
...
۳۷.
دسامبر 25, 2012
حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور كنم
سلام كنم
لبخند تو را در باران
می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را كه می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
من بسیار گریسته ام
هنگام كه آسمان ابری است
مرا نیت آن است
كه از خانه بدون چتر بیرون باشم
تو رفته بودی
اكنون گفتم
كه تو هستی
تو اگر نبودی
نمی دانستم
كه می توانم
باران را در غیبت تو
دوست بدارم
با لبخند
نشانی خانه ی تو را می خواستم
همسایه ها می گفتند سالها پیش
به دریا رفت
كسی دیگر از او
خبر نداد
به خانه ی تو
نزدیك می شوم
تو را صدا می كنم
در خانه را می زنم
باران می بارد
هنوز
باران می بارد
http://sarapoem.persiangig.com/link7/ahmadi.htm

۳۸.
Apr 2, 2013

از پلاس به فیس بوق...از فیس بوق به پلاس نوسان می کنم...بی آنکه جرات رویارویی با رویا را داشته باشم...و اگر جسارتشو داشته باشم با چه حالی مناسب است که رویارو شد؟
با مشتی که هی مشت دل رو میگیره و فشار می ده و خون ازش میاد بیرون...بعد چند ثانیه آزاد می کنه که خون به سرعت بر می گرده و بعد دوباره می چلونه...اینطوری حق مطلب ادا اگه بشه مشکل اینه که به سرعت کله پا می کنه آدمو...بعد نمی تونی حتی نقشه بکشی یا حتی اگه بکشی نمی دونی بهش می رسی یا نه...
با خونسردی هم اگه پیش بری که انگار بیعار بوده باشی و این حس بخواد مثل خرچنگ چنگ بندازه به احساس و شعور و عقل و نقشه و طرح...انگار نه انگار که تو در چه حالتی هستی و چه حالی باید داشته باشی...
گذشته از اینکه به هر حال زیاد دست خود آدم نیستن این کارا ولی دست زدن به هر کدوم از اینا مشکل خاص خودشو داره...و زمانی که داره به سرعت رد میشه...
۳۹.
Apr 2, 2013
وقتی خنده بازار شروع می شود- با شوخی ها و حرف ها و واکنش های کاملن قابل پیش بینی در اکثریت آیتم ها که خنده و طنازی را می کشد- بلند می شوم و صدای تلویزیون بی کنترل را زیاد می کنم یا دستی به کانکتور پشت اش می زنم تا تصویر صاف شود...
به همان دلیلی که نوروز 1388 راضی کردم خودم را که مرد هزارچهره را ببینم و دلیل ام پربیراه نبود...
۴۰.
مارس 21, 2013
با وصف این حقارت، انگاری حضور هدایت در اتاق «متعلق به من»، شخصیت جدیدی بهم داده بود که تا اندازه ای از حالت شاگرد مدرسه ای در بیایم و مثل یک دوست، با شهامت، پرسشهای خصوصی تری را مطرح نمایم.
- آقای هدایت، آیا شما واقعاً با یک نفر دختر فرانسوی دوست بوده اید؟فضولی کرده بودم، براق شد:- چطور مگر؟ توضیح بفرمائید!گفت «بفرمائید». یعنی فاصلهء همیشگی خودم را حفظ کنم. ولی دیگر جای عقب زدن نبود.- البته فضولی است. بدجوری سؤال کردم. منظورم این بود که شما نامزد داشتید؟- به یک معنی، بله.- یعنی عاشق هم بوده اید؟- من؟ من سر یک عشق دو دفعهtentative suicide (اقدام به خودکشی) کردم. عشق برای من هیچوقت معنی بنداز نداشته. بنداز یک چیز است، عاشق شدن چیز دیگریست. هرچند که از ماده بوزینه ی پشم آلود لچک به سر هم بیزارم... حوصله ی زنک شلخته را هم ندارم، مال هرکجا می خواهد باشد.
 م.ف.فرزانه - آشنایی با صادق هدایت (ص 346 - جلد اول: آنچه صادق هدایت به من گفت)
۴۱.
مارس 25, 2013
با یاد لحن نازنین صدای تو در سربالایی پل...
تا از دیوانگی ها، جنون بی تویی ها فرار کنم/خلاص شوم...
بروم به خلوت کوهساری که زلف تو در باد پیچیده باشد...
و دیوانه اش کرده باشد...
در بی قیدی و فواره ی آرامش حضور تو غرق شوم...
و هنوز از پرسه دست برنداشته باشد این بیهوده ترین تپیدن ها...
هنوز...
و در ناگهانی ترین سیاه ترین چشم ها...
هنوز هم؟!
نمی شود این بیهودگی ها مرگ ها...
با نگاه تو تمام شود
بایستد
و همین امشب
به وقاحت حضور صبحی دیگر نکشد؟
به خوابی دیگر بی تو...
به فاجعه ها انبوه فاجعه ها...
انبوه ترین فاجعه ها...
همین امشب...
همین امشب...
این بی آزرمی دم...
با نگاه نازنین تو
تمام شود
تمام شوم
بس نیست مگر این همه سال و قرن بی نهایت
تا این لحظه
"این دیگر چه مرگی ها"
از ول گشتن باز نمی ایستد همین امشب؟
به سوگند وقیح نبودنش
به عهد شرافت اش
در جستجوی جوی آماس کرده از ضرباهنگ زندگی...
در سرریز گل سرخ
و تنگی نفس
از خود شکوفیدن
از آتش پرواز کردن
از استوای فاجعه پرزدن
و در چشمان تو
چشمان تو
چشمان تو تمام شدن...
۴۲.
May‎ 15, 2013
بعد از تو
هر چه رفتدر انبوهی از جنون وجهالت رفت ...
فروغ
۴۳.
ژوئیه 28, 2013
پس این بعدازظهری که من کنار ایستگاه مترو دارم خفه می شم تو کجا هستی؟!
(به سبک همون صبحی که تو تهران بودی و من داخل مترو...)
۴۴.
August‎ 17, 2013

« کاش می توانست برگردد به همان کوه ها که بودند. اما این همه راه! تا دشت اش را به زحمت می رود و برمی گردد....
تا وقتی که همه ی چیزها جز خود مرگ مردنی باشند، هزار و یک جور مرگ و میر وجود خواهد داشت. پس توفیری نمی کند که تو کشته باشی یا من. مرگ یعنی هر چیزی که هست. فقط چیزی که نیست نمی میرد. اگر از پیش از عهد دقیانوس هی سیمرغ سیمرغ کرده اند، برای این بوده که نبوده که تا بمیرد. هر وقت هم که یکی خواسته بگوید که سیمرغ نیست، نمی دانم چه مرگش می شده که حرفش را جوری نزده که حتی اسمش از یادت برود. یا بر می گشته می گفته:
که پس یعنی بوده و حالا مرده، یا با گفتن:
- سیمرغ مرده است.- سیمرغ منم؛دوباره جوری زنده ش می کرده که دیگر هیچ مرغی نتواند بگوید مرده...»
سوره الغراب - محمود مسعودی
نام من سرخ، اورهان پاموکم
مجتبا  متنی کوتاه از این کتاب فرستاد و خواست آن را از ترکی استانبولی ترجمه کنم. تفاوتی در ترجمه ی فارسی و انگلیسی کتاب دیده بود و می خواست ببیند کدام درست است. فضای همان چند خط و پاراگراف مربوط به آن برایم جالب بود و کم کم شروع به خواندن کردم و هرچه پیش تر، جذب شدم. اما توصیفی از کتاب در شرح آماده شدن قهرمان زن داستان برای قرار با معشوق اش و  ترجمه ی من از آن پاراگراف :بعد از لباس پوشیدن و بیرون رفتن همگی، از سکوت خانه خوشم آمد. بالا رفتم و از بین لحاف و بالش ها که بوی اسطوخودوس می دادند و جای نگهداری آینه ی ساخته شده توسط پدرشوهر و هدیه شده توسط شوهرم بودند، آینه را درآوردم و آویزان کردم. با نگاه و گذر از دور و روبروی آینه، با کمی جابجایی خفیف، توانستم تمام بدنم را در چند قسمت در آینه ببینم. ردای سرخ پشمی به تنم خوش نشسته بود اما خواستم که پیرهن بنفش درآورده از صندوق جهیزیه ی مادرم هم به تنم باشد. از صندوق، جلیقه ی پسته ای مادر مادرم را که خودش گلدوزی کرده بود، در آوردم و پوشیدم اما اندازه ام نشد. در حال پوشیدن پیراهن بنفش، احساس سرما کردم و جا خوردم و انگار یگانه با من، شعله ی شمع هم در امتدادش به خود لرزید. البته برای آخرین پوشش، بالاپوش سرخ پشم روباه را خواهم پوشید...اما در آخرین لحظه نظرم عوض شد. بی سر و صدا از هال گذشتم و بالاپوش آبی آسمانی راحت و بلند عالی هدیه ی مادرم را از صندوق درآوردم و پوشیدم. اما در همان حین با حس کردن صدای در یک لحظه مضطرب شدم : «کارا داره میره»! فورن بالاپوش قدیمی مادرم را درآوردم و بالاپوش سرخ پشمی را پوشیدم : سینه هایم را پر نشان می داد اما خوشم آمد. نرم ترین و سفیدترین روسری را سر کردم و چهره ام را به خوبی پوشاندم. هنوز کارا افندی قطعن بیرون نیامده بود، از زیادی هیجان به اشتباه افتاده بودم. اگر الان بیرون بروم به پدر خواهم گفت که با بچه ها به خرید ماهی رفته بودم. پله ها را مثل گربه پایین رفتم.
۴۶.
نوامبر 22, 2013
سه :
همه چیز روشن است... گیرم از تکرار آینه ای نوشته اش در برگ های آخر آن دفتر جلد سبز خیلی محرمانه ی رکن 4 ....تنها یادم نیست که چرا حرف سیگار را پیش کشیدم....با کدام تداعی ذهنی.../
۱۳۹۲.۹.۱

۴۷.
نقش تو می کشمکه گیسو به گیسوباد به بادلیلا شده ایکه بر سرم بیفشانیکه مثل تو خواب ببینمکه مثل تو مگر به خواب ببینم
(
احمد بیرانوند)
برای آن خواب بی تای نازنین...برای بیدارخوابی های آن شنبه...برای زیبایی آن تصویر واقعن رویایی...برای اشتیاق من به حتی بودن در/ از دست ندادن هر لحظه ی گذشته ی تو و جبران اش در خواب...برای اشتیاق تو در شنیدن آن رویا...اعجاز! وقتی می توانی روزی چنان کابوس را به شبی چنین گهواره ای برگردانی، چرا روزگاری چنین به اسطوره ای چنان باز بدل نشود؟...این ها همه از چشم من...چه کسی از دل تو می آید؟ می تواند بیاید؟...نمی شود وصف کرد...حتی تصورش هم محال است...خیال در راه بردن به آن رنج، دچار محاق است و خفقان...تا گره در گلوی من بیفتد ...و باز نمی شود...فریاد هم نمی شود...نمی ترکد دل هم...تا سگ جان صفت همچنان مسلط باشد...و بعد می رسم به "آن کلمه" و وحشت می کنم که آیا جانم به تمامی خانه اش شده است؟ گفتم که نیستم اما این سال ها همینطور روی هم تلنبار شده اند و می شوند و من هی آب می روم، هی شباهتم را به آن عصر پانزده از دست می دهم- اگر همان عصر همانجا ببینی ام بازم می شناسی؟- و محو نمی شوم...اینها همه در جایی باید بیاید که این روزها دارد می شود "ده سال بعد از حال آن روزها"...که نتوانی بگویی که من فقط یک سال یا دو سال یا چهار سال را طاقت آوردم و هنوز خطوط صورتت و رنگ چشمهایت چنان درخشان بودند که هنوز گرم بودم که هنور از خیرگی در نیامده بودند چشمها که هنوز خیس از دریا بودم و امکان فهم بی تویی نبود...بی تویی هنوز همان در کنار تو بودن بود....این ساعت ها این روزها این ماه و سال ها دیگر ثبت شده اند...می شوند...نمی شود که زیرشان زد...می شود عذر آورد اما هرچه بیشتر و انبوه تر...امکان اثبات وقاحت/شرافت کمتر...حالا در همین روز نجات یافته، روز درخشان نگاه کن...ببین که صدای چه «زنگ»ی تو را از رویاها بیدار می کند...و بیا برویم آنجا درست همانجا میان آن کتاب ها رشد کنیم و سبز شویم... زیر نگاه خورشید...و این بار بیاید و روشن کند که بگوید که شما هم با این مکان نسبتی دارید آقا؟ من درست لابلای برگ های آن کتاب زاده شدم...و نخستین نگاهم به جای خالی مادرم بود که کجاست...مادرم اما گم شده بود...فرزند نخستین اش بود و نمی دانست که چه باید بکند؟ چگونه نوازشش کند؟ چگونه در آعوشش بکشد...از نامادر بودن، از ندانستن های خود گریخت، بی صدا رفت و فرزندش را در انبوه جمعیت رها کرد...نوزاد در آستانه ی بی مادری و مادر همه شب بیدار خواب و گریان...تا روز بعد بیاید و گرم در آعوشش بکشد و هی نجوا کند که کودک عزیزم مرا ببخش که من مادری نکرده بودم...نوزادی نداشته بودم...و نوزاد بخندد و مادر بذوقد...اما حالا همین روز هم کم است... این روزی که مثل ققنوس از وسط خاکستر الو کشیده می تواند همه ی هستی را روشن کند و در لحظه ای طلایی در آغوش درخشان خود بفشرد و ثبت کند همه ی زیبایی را به نام خود...
برای آن خواب...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

۴۸.
وقاحت هولناکه،  ترس هم.  باید شریف بود و جسور.  صادق و به اضافه هولناک.س.سمیعی
می دانی دوست من؟!منطق یا بهتر بگویم بهانه ی نیاز دیگران، نیاز روحی یا جسمی یا معنوی یا مادی یا اصلن نیاز عادی - که عادتی ست طبیعی در دیدن و شنیدن از دیگری- نمی تواند آدمی را از دشواری انسان بودن برهاند. این منطق بیش از حد سست است. رک و شاید دلخراش بگویم: تصور کنیم که دیگران از دیدن و جنبیدن و دست و پا زدن تو در منجلاب گه لذت می برند یا شاید هم لذت نمی برند و بهتر باشد شاید که بگوییم از ندیدن تو و غیبت تو در آن وضعیت کذایی زجر می کشند و ناراحت می شوند؛ به دلایل غریزی و عادی و طبیعی و یا هر چه...شاید حتی بوی لجن آزارشان ندهد یا شاید برایشان طبیعی باشد یا شاید آزاردهنده هم بشود در مراحلی- که احتمالن هر چه بیشتر به تو و به لجن نزدیکترند- و بعد دلزده هم بشوند و آرزوی نبودن و خلاص شدن تو از لجن را هم بکنند...در هر حال فارغ از احساس و خواست و تغییر و تحولات احساس آنها در مراحل مختلف دست و پا زدن تو، فراموش نکن که تو به حکم انسان بودن در برابر خودت و در برابر شامه ات از بویی که آزارش می دهد مسولی...در برابر زجری که تا لحظه ی نهایی خفه شدن در منجلاب لجن می کشی مسئولی...خوشایند و بدایند دیگران از وضعیت تو، تو را از مسئولیت تو در برابر خودت و جوهر و شأن و شرف هستی ات باز نمی دارد....از هرچه که بازدارد، از مسئولیت در برابر آنچه که از خوبی و زیبایی خیره در جوهر بزرگی تو نقش شده است در الماس جان تو؛ باز نمی دارد...کور کردن زیبایی چشمی خیره در زیبایی مانده در جان تو، با آن لجن، شناعت بارترین کاری ست که می شود در حق آن کرد.
 ۴۹.....با این حال...
"آن شعر" مرا و بودن! مرا در وضعیتی روایت می کرد که من در آن وضعیت دیگر نمی توانستم خودم را و حسم را روایت کنم...حیفم آمده بود که نتوانم دیگر آرزوی آن لحظه ام را بنویسم...یک جور پیش آگاهی و پیش نوشت...
و خواندنش در وضعیت " بودن" ناکامانه ی من درست نقض غرض می نمود...شاید می خواستم که برای شعریت اش بخوانی و شدت دوست داشتن ات و نه پیام صریح غلط انداز آن... شاید بیش از حد به تنها کلمات متعلق به وضعیت آینده دل بسته بودم وقتی که دلیلی و نیازی وجود نداشت که ذهن تو به سمت آن نشانه ها و معنی پس پرده ی آن حرکت کند وقتی حتی داخل گیومه هم نگذاشته بودم اش...
شگفتی من از حضور قاطع تو فهمیدنی نشد تا همین چند وقت پیش...داخل اتوبوس نشسته بودم و غرق یادها که ناگهان جرقه ای زد...شگفتی رنج آلود و دردناک تو هم از شعر و هم از حضور ناقص من لابد تا همیشه در کنار آن دیگرها خواهد ماند- بماند اما کاش هر چه بیشتر در زیر غبار آگاهانه ی فراموشی...
اینها باز هم تأیید می کنند که اطمینان و شاید تفرعن حاصل از بیش خوانی و شنوی و بیش دانی و محاسبات عقلانی هفت سال فاصله ی من در برابر احساس و شعور و هوشمندی ذاتی دقیق تو چقدر ناقص و حقیر بوده اند...و من می باید بی هیچ ترسی خودم را به رود خروشان شور شگفت انگیز تو می سپردم...با اطمینان رسیدن به دریا...با دختر دریا...
۵۰.
داشتم فکر می کردم به لحظه ای لحظاتی که داشتی تایپ می کردی شعر را بر صفحه و اینکه چه حسی داشتی دقیقن در همان لحظات... امید...تردید...ناامیدی با کورسویی...و باز چه حسی داشتی وقتی که دوباره اش می فرستادی پیام را تا تست رسیدن یا نرسیدن باشد...و به یکباره آتش گرفتم و جاری شدم...و بعد که نمی توانستم زار بزنم و فریاد کنم... و باز ذهنم رفت به گزینه ات... ذهنت را ورق زدی یا برگه های ۷ ساله را؟...گل من! یعنی همه ی این گریه ها و آن گریه ها...؟ و آن بوسه ها بر نگاه ها؟... این نگاه های عریان یا آن نگاه های...نه! بگو که نه! بگو که اینطور نیست!...باشد؟!
۵۱.
May 5, 2014
آن پس و پشت های ذهنم، با وجود عشق همیشگی به گل و گیاه و درخت و بارآوری و پیوند زدن و رشد و شکافتن خاک و قدکشیدن و سرافراشتن، چیزی مبهم مانده بود. مثل خار و خارش در اندامی که ناآرام می شود. با وجود بذرهای تازه در خاک و گل ریختن این ابهام بیشتر رشد کرد.
تخم های تازه تخم های گوجه فرنگی بودند و خط مبهم درست به جایی رسید که خار در آنجا نفوذ کرده بود: دلخوشی های ابلهانه! آموختن از سرافراشتن بوده است این یا خود را به بلاهت دل خوش کردن در این زندان-جزیره ی خودساخته ی سرسبز بی او؟!
?Louis Dega: Tell me, do you like tomatoes
I have some extra seeds
.You might like to start your own garden
۵۲.
روی پنجره ی بسته ی خانه پیغامی زده شده بود که اگر می شناسیدش...! و شاید خانه خالی و غمگین باشد و شاید انتظار در زدن، پیام، شعر و حضوری- گرچه ناکافی- بکشی و هر لحظه بوی عفن زباله و لجن و له له و حرص و آز و آزار از کوچه و خیابان فضای خانه را سنگین کند و غیرقابل تحمل...و شاید در نتیجه اش انفجار ...انگار که پنجره ای اصلن نبوده باشد که باز بوده باشد و مثل همان پرنده از هجوم توفان همیشه ی نفس کشیدن، ناگهان به دریچه ی باز رسیده باشی و بعد ببینی که وااای! یعنی درست می بینم؟!...یعنی اینجا که باران آمده و این ردپای تنها بر گل و لای قدم زده جاپای اوست؟ آن برفی که دارد آب می شود به خاطر این بوده که چشم های به فکر فرو رفته ی او در آنها زل زده بوده؟ این هنوز مانده عطر دست ها در گل های در هر جا کاشته در حروف، واقعن طعم ظریف دستهای اوست؟! این صدا که پژواکش هنوز در هواست و با اندوه و حرمان با آشنایی از رنج فقدان او و ازدحام حضور او حرف می زند؛صدای اوست؟ نکند که این آشنا بدل به دوست شود و جای او را در جانش بگیرد؟! و اینجا این جواب، همان لحن قاطع آشنای صادقانه ی  اوست وقتی که آن دیگر که  از تصویر زیبای او گمان به دوستی در روبرو می برد و به اصرار شوخی می خواهد حدسش را به یقین وانمایاند... این دیگر، این کودک-دختر  ناز که خیره در او ذوق کرده که این زیبایی مال خواهرک خود خود  اوست! چه حس مشترک صمیمی پر از ژرفا و شگفتی ای می تواند باشد، می توانسته باشد اگر همزمان دو دوست به شگفتی در یک زیبایی می نگریستند و بعد با نگاهی حاکی از تحسین و چشمهایی باز رو به هم برمی گشتند ... که چه رؤیایی ست!...چه حس های عجیبی که همزمان مثل «هاشورهای باران» بر سر بی پناهی پرنده فرو می بارند و در جانش فرو می روند و جهانش را زخم و رنگی شگفت می زنند...چشم می بندد...لحظه ای لحظاتی...روزی ...قرنی...بادها می وزند و و یادها هجوم می آورند...ابرهای خاطره توده می شوند...و آن میان لحن صدای تو  آذرخش... و هزارن هزار چشم تو را می بارند... خیس چشم های تو، با باران یکی شده ام... جانم چون بعد از انفجاری شکفته هزار تکه شده است...دارم آب می شوم...طاقتش نیست...دیگر نمی تواند....بیشتر نمی تواند ببیند...این همه حضور و نشانه و جانی چنین کم حجم و بی طاقت...برود و بهتر/بدتر که شد باز می آید و می بیند...
با دل دل و هیجان بر که می گردد و باز بر لبه پنجره که می نشیند، دیگر نمی تواند به این صدا و آن نشانه و این نقش و آن تصویر نگاه کند...طاقت ندارد... این است که همانجا بر لبه ی پنجره می نشیند بی که به داخل خانه برود ...همان جا لحظه ای لحظاتی، دلی، حسی وحشی،  ویران، باران زده و باز پرواز.... ولی درمیان این سرزدن ها و سرزده پرزدن ها، یک بار هم می آید و پنجره بسته است...شیشه ها هم غبار گرفته و دیگر حتی اگر بخواهد نمی تواند به درون برود یا نگاه کند ...گیرم شاید حتی اگر باز هم می بود، توانش را نمی داشت، اما بالاخره خودش امیدی بود؛ پنجره همیشه باز  است و اینکه اگر خواست و اگر توانست می تواند به درون برود و باز در زیر باران خیس شود -سرتاپا تمام درست مثل آن عصر غزل چندم بود؟! چهارم نبود؟!-...دیگر راهی نیست... جلب نگاه و حواس او وقتی دلی خاکستر شده در سینه اش باشد چه فایده ای دارد به جز آتش زدن او؟! پس همان لبه ی پنجره، آن کنار بی سر و صدا و در سکوت می نشینی یا بهتر بگویم کز می کنی و در خودت فرو می روی و وقتش که شد می پری...اینجا هرچه که نباشد این هست که خانه ی اوست و بارها کنار این پنجره ی بسته فرود آمدن و نشستن حس توأمانی از آرامش و ویرانی دارد، از رنج و شادی، باران و آتش...پنجره اگرچه بسته است اما انگار شاید که هیاهوی بی ثمر و بیمار کوچه و آدمیان هنوز  آزارت بدهد...انفجاری و دیگر هیچ چیز...نه تلی از خاک و نه حتی اندکی خاکستر...حالا دیگر پرنده که بیاید در هوا می ماند! بهت اش زده و در هوا مانده چنان که ماهی ای مرده بر سطح آب شناور شدن...و این بار حسی یگانه از غم از ویرانی از آتش... از خانه و دیوارها و پنجره و آن همه نشانه و پژواک و یادمان حتی گردی به جا نمانده؛ نه ولی چشم های او! نه که آنها را در مجری کهنه ی دل و جان و جهانش پنهان نکرده باشد که به وقتش ...چشم می بندد و مثل دیوانه ها رو به خورشید پر می گیرد...می رود تا ...نه اما که برنگردد...اینجا زمانی خانه ی او بوده و حالا  میان کوچه در ازدحام این همه آدم و خانه، جای خالی ای مانده که بیشتر از همیشه جای خالی اوست...یادآوری مضاعف نبودن اوست و برای حل نشدن و فرو نرفتن در جهان تکراری و خالی روزمره اطرافش به این یادآوری نیاز دارد...به «درگاه کوه» و کوچه می گرید؛ در جایی خالی که حضور هرچند ناتمامش انگار غنیمتی بوده در نفس کشیدن اش ... انگار در فضایی بدون جاذبه از کپسولی تنفس می کرده و حالا فشار اکسیژن آن افت کرده باشد...نکند که این حضور  موقت اصلن برای او و به یاد او بوده؟ نکند در خانه ی تو بوده و آن همه یاد نشانه حرف آرزو حرمان و خیال را خوانده و آن همه صدا را شنیده - و فقط هیچ کس حتی نمی داند که با چه حالی!- و باز آن جان بخشنده، آن حس انسانی یاری، آن حس بی بدیل مادرانگی باز شکفته و آمده آن جا که اصلن تو ببینی اش و تو را ببیند؟ (چه اعتماد به نفسی! :) )به ویژه که صدای احساس غریب و ناشناخته و شاید پر از نگرانی و دلتنگی اش را در قدم زدن در آن باران های همسان و صدای فریاد حضورش را با شش پژواک قاطع و معنی دار درست تا کنار گوش تو رسانده باشد اگر چه تو کر و کور بوده باشی از توهم دانایی و مصلحت و خیرخواهی و مرگ...(و این توهم ها و تعیین تکلیف های مثلن خیرخواهانه و یکطرفه تصمیم گرفتن ها و ابلاغ کردن ها و گاهی حتی ابلاغ نکردن ها چه زخم های کهنه ی شرم آوری هستند!)...نکند که انگار خواسته باشد که تا آخرین لحظه ها حضورش را دریغ نکرده باشد؟ آن حضور به تمام معنی باشکوه و یاور، زیبا و بی نیاز، حضور ناب خوبی...
کسی چه می داند؟ این اوست...رها از پستی ها، حسد ها، کینه ها، عقده ها و خودخواهی ها....این اوست ... همان که در اوج رنج های خودش رد انگشتانش را روی سینه ات گذاشته باشد تا تپش تند قلب ات را مهار کند و بعدها با یاد لبخندش در طلوع غزل اول یا به عبارتی دوم! در آرامشی بی بدیل در لحظاتی ناب و یگانه میان دو درختِ سر بر شانه ی هم تکیه  و دست به هم داده به آرامش تمام فرودت آورد...این هموست...خدایی که انگار نه فقط جان دمیده باشد در انسانش که انگار جان را ایثار آفریده اش کرده باشد...
پناه می برم به هنر تا مگر کمی تسکین یابم...در هر ترانه و هر اثری که از دوری آواز می شود، در بال هر صدا و هر پژواک، خودم را و رنج هایم را می نشانم و در فراز و فرود هر موج و هر کلامی خودم را و دردهایم را می پندارم...و بعد ناگهان  می اندیشم که چه خودخواهم! این ها بیش از آنکه با حال من جور باشند، حرف ها و رنج های او را باز می تابانند...بازآوار می شوم... چه لحظه ای چه لحظاتی از دست رفته و چه بریده خسته شکسته هایی در دست مانده است!... این ها همین ها که می توانستند با جادوی حضور او تا دوردست لذت و شادی و زیبایی و رؤیا پر بکشند... و حالا هر یک پا در سنگ و لنگ می شلند و بال بر ساحل پر از خرچنگ می کشند...اگرچه در میانه ی همین ها ناگهان یکی حس نزدیک یادی در آیا و آینده را بشنود و جان بگیرد...و اعجاب انگیز و اعجازگونه ناگهان از میان یخبندان زمستان پر بزند تا برسد به بهار جنوب...درست به همانجا که باز پر از باران شده بود و راهی به گامی به لگامی نمی داد...انگار که رفته باشد که باز در زیر آن باران تعمیدی دوباره شده باشد... و شد و یافت! و این همان جادوست!
 و حالا خیلی خیلی سخت است که نگاهت کنم...مثل همین لحظه که حروف و صفحه پیش رویم تار می شوند و می لرزند...انگار که شرمم بشود پس از این همه جرم و حماقت -که هم انتظار گذشت را بی معنا و ابلهانه می کند و هم ثابت می کند که لیاقت تو بیش از اینها بوده است- که آن همه درد و حرمان به جان تو روان کرده باشد؛ آن هم تو که آنقدر نازنین بوده ای...نمی دانم واقعن که این حضور الکن  و ترسخورده توانسته باشد چه نقطه ی تاریکی را در جان تو روشن کرده باشد( کدام نقطه ی تاریک اصلن؟ من که ندیده ام و آنچه بود، زیبایی بود و غرور و شکوه و شجاعت و تلاش در راه عشق و خواسته ها، بی هیچ کوتاهی)...ولی باید بتوانم جسارت کنم و نگاه کنم به چشمانی که انگار به جدیت و مهربانی ، با ملامت و آرامش در من نگاه می کنند و حرفی نمی زنند...باید بتوانم بگویم که بیش از اینکه حسرت ننوشیدن نوشداروی حضور  به موقع تو را داشته باشم، شرمسار رنج آفرینی برای توام که ناخواسته رؤیاهامان را درهم شکستم...که نمی دانستم که نمی دانم که چطور نتوانستم بدانم که آن حضور،  مگر جز برای فروریختن زندان های ذهنی و  پر بازیدن، جز برای دست یازیدن و جسارت کردن و  آفریدن ابدیت زیبایی بود؟!...حالا نه اینکه جانم همین الان سرشار از حضور تو نباشد...نه! با تو ولی می توانستم سال های نوری کهکشان ها را در نوردم، با آفریدن شادی تو که خود ابدیت بود... اگرچه همان کوه و رد پای اندک بی حضور تو  امکانش می بود اصلن و مگر آن زیبایی رازی آمیز رو به آینه بی سرشاری از جان و جهان و زیبایی تو هرگز امکان زیسته شدنش می رفت؟!... و نیز امیدوار باشم که همه آن حرف ها در ستایش من، به کلی واکنشی در برابر شکایت و برای دلداری و دلخوشی من نبوده باشد و شده کم، حتی خیلی کم، ولی نشانه هایی از واقعی بودن در آنها بوده باشد...امیدوار باشم که این ملامت این چشم ها سرانجام به ملامت آن صدای بی نطیر مادرانه ای راه ببرند که با مهر و قهر آن گریستن پر از هق هق دلتنگی را می شنید و به سرانگشتان صدایش معجزه می کرد و شور و آرامش توأمان می بخشید...که امیدوار باشم که مهر این چشم های این قدر زنده این بار هم جوشیدن بی اختیار این اشک های راه به پهنای صورت ...................................ب...ا.ز....ک..ر....د..ه را آرام کند...و چشم امیدی رها از اجبار تمنا داشته باشم به زلالی و گذشتن و عبور و پاکی بخشیدن رودساران و آبشاران که چشمانم را غرق آسودگی و آرمیدن، به طبیعت و خلوص عناصرش رهسپار کنند...که ای بسا باز بادی بوزد و برگی خاکستر شده در هوا همچنان سیاهی ای را بجوید و بخواهد که بر باد می رقصد و خود چه بسا سیراب از آب بارانی بوده باشد که جز در غرق و خیس شدن در آبشار موهای تو آنقدر برازنده و زیبا خود را احساس نکرده باشد...
این ها همه را نوشتم اما باز انگار، حکایت محال بودن خیرگی در سوزان ترین خورشیدهاست...تاب نمی آورم و می ترسم بعدها در نهایت، حسرت داشته باشم که چرا به سقف همین کف هم نرسیده ام!...و دلم هنوز آنگونه که انگار که لحظاتی دیگر از برابرم طلوع می کنی و چشمم انگار چنان که پس از آن شب وحشتناک نومیدی و بی خوابی، رو در روی حضور دور و نزدیک تو بی تاب بود و به آرامش دعوت می شد(«اصن یه وضعی»!:))...و قلبی که انگار توان چنین تپیدن ندارد...نفسی که انگار کم می آورد و جهان که  انگار دیوارهایی بتونی می شود که بر قفسه ی سینه  فشار می آورند...باشد...دست کم می دانم که در پناه چشمت هستم ...چنان که انگار کوهی که بر آن تکیه داده باشم و هر آن که بلغزم نگهم خواهد داشت...و اینکه نافرمانی از خالی و بی "جان "بودن و فریاد بر سر بی خود ماندن و  اراده ی آزادی و آرزوی شادی و نبرد رهایی کم هم نبوده است...حالا گویی طبیعت بگوید که این همه نبرد و این همه شکست و این همه اشک بس است...حالا دیگر نوبت پیمان است و پیروزی...اگرچه باز هم دیرتر اما سرانجام ...انگار همه آنچه از توان همان جان است، با نام در سلام های دوباره و چندباره...در پژواک از عمیق و صمیم جان دوست داشتن ها، ستودن ها و پرستیدن ها...