۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

گلستان و انتظار

پیش خوانش :


متن ِ – حیفم می آید که نگویم - باشکوه ِ زیر بخشی است از داستان مدّ و مه در مجموعه ای به همین نام . این داستان بر خلاف داستان دیگر مجموعه ، از روزگار رفته حکایت ، مجوز چاپ از متصدی صدور جواز نگرفت و در محاق ماند . به باور بسیاری که تمام داستان های گلستان بزرگ را خوانده اند ؛ یکی از بهترین ها ست . صفحه ای از این داستان را بخوانید :


 


 


من ممنون شانم . من ممنون هر کسم که نگذارد عمرم در خواب بگذرد – حتی اگر به ضرب بدمستی ، حتی اگر به ضرب بدحرفی .


تو بیداری از فحش را ترجیح می دهی به خواب آسوده ؟


من بیداری را ترجیح می دهم . من فحش را می بخشم زیرا طبیعی است که از عجز می آید . در افتادن با عجوزه ها و عاجزها جالب نیست . کیف ندارد.


بسیار خوب ، ممنون باش . فرض کن که بیداری . تا صبح هیچ کاری نیست . با این بیداری در شب چه خواهی کرد ؟


شب ؟ شب یعنی چه ؟ شب یک حالت از وقت است . من غرق در وقتم . شب منطقی است که شب باشد .  شب هست . اشکال در شب نیست . اشکال در نبودن روز است ، و در نشستن و گفتن که صبر باید کرد ، و انتظار صبح باید داشت . وقتی که در شب قطبی نشسته ام شش ماه انتظار یک عمر است . شمع را روشن کردن کاری ست و آفتاب زدن اتفاق نجومی . شمع روشن کن ، و باز شمع روشن کن ؛ و قانع نشو به نور حقیر حباب . بس کن از این نشستن و گفتن که صبح می آید . آه ، اینها کلیشه است ، مانند مهر لاستیکی ست ، تکراری ست ، فرسوده ست . اینها به درد شعر شاعران خانه فرهنگ می خورد . مانند اینکه آفتاب در خواهد آمد . ما در کتاب اول خوانده ایم ماه سی روز است ، یعنی سی بار صبح در هر ماه ، سی بار آفتاب زدن . بس نیست ؟ این دیگر وعده نمی خواهد . این دیگر انتظار ندارد .


اصلا " انتظار یعنی چه ؟  انتظار افیون است . هر لحظه انتظار ، در حداکثر ، مانند مستی خوش آغاز باده پیمایی ست . بعد بالا می آوری . در انتظار بودن یعنی نبودن در وقت . وقتی که مردم کاشان هر روز اسب به بیرون شهر می بردند – یادت به میرخواند می آید ؟ سبزواری ها هم . هر روز صبح و عصر یک اسب ، زین کرده ، به بیرون شهر می بردند تا در صورت ظهور ، حضرت معطل مرکوب راهوار نماند .


این هفت قرن پیش بود . من طاقتم تمام شده ست . وقتی نجات دهنده یادش برود سواره بیاید من حق دارم در قدرت نجات بخشی او شک کنم . او آن قدر معطل کرد که اسب دیگر وسیله نقلیه نیست . اجداد من به قدر کافی اسب برده اند به بیرون دروازه . این روزها هم اسب تنها برای تفریح است . و من طاقتم تمام شده ست . من حس می کنم که وقت ندارم . من با رسوب کند حوادث قانع نمی توانم شد . من قانع نمی توانم شد . من رشوه ای نخواهم داد. من تقلید در نخواهم آورد . من فکرم را فدای سلام و علیک و لق لق و و آداب معاشرت نخواهم کرد . من خود را نگاه خواهم داشت بگذار هر که می خواهد هر جور می خواهد خود را بیندازد در قعر این عفونت متنوع . من از بس که روی لجنزار دیدم حباب بخار عفن ترکید دارم دیوانه می شوم . من باید عقلم را نگه دارم ، عقلم را که از تن و شرف و عشق من مجزا نیست .


 


پ.ن : برای دانلود مد ّ و مه به این صفحه بروید .


 







پای صحبت ابراهیم گلستان - سیروس علی نژاد


 


سردار در نهانخانه - محمد قائد


 


سینیور ف.اومانیته - محمد قائد


 


بهشت از آن ِ تو، که سیگار نمی‌کشی و غصه نمی‌خوری - حسین نوروزی