( ... و پیاده رو را سنگ به سنگ گریستیم )
مجتبا آزاد
فصل
فصل ِ پایانی ِ حرف های من است
فصل ِ حرف های پایان گرفته ی من
و این درد
درد ِ زادن نیست
فصل
فصل ِ عقیم ِ حسّ ِ من است
با واژه های له و لورده / زخمی
.
.
.
کلماتی از بلور
می بارند
بلور اشک و دندان های تو
وقتی که واضح ترین تصویر این منظره ی ِ محو می روید
- لابد
آن حوالی فقط گل مصنوعی داشت!-
می بارند و می شکنند
کلماتی با طعم شور و شیر ِ اشک و خنده ی تو
سنگی برمی دارم
و پرتاب اش می کنم
به تجمّع غروبی ِ گنجشک ها
در میان ِ درختزار ِ سپیدار
سکوت...
سنگی بر استخر می پراند
- نازک و تیز -
هفت بار بر سطح ِ آب می جهد
و هفت هزار دایره ی مواج
همدیگر را به آغوش می کشند
و در چشم های من
تمام می شوند
.
.
.
مردم خسته و عجول
در تکاپوی نوشدن اند
فارغ از شهر
که هفت غزل کهنه
در قدح کوچه های خالی کرده است
در میدان ساعت های دقیق
و حالا
حضور ِ مطلق ِ تو
که با گامهایی سنگین
از جان ِ من می گذری
در ساعت شش
- آنجا و آن زمان که تو پیشتر
به جستجویی ناکام می رفته ای-
ماه ِ لاغر می آید
نگاهی کوتاه و
می رود
و من سرگردان
از این کلمه به آن یاد
از این یاد به آن کوچه
از این کوچه به آن صدا
با جانی آلوده ی شعر
آلوده از شعر
.
.
.
سطر ِ آخر ِ غزل ِ آخر
اضافه می کنم:
باش و بازآ
و " آ " را ادامه می دهم
شهابی آرام و موقر
در راه شیری ست
راهی می شوم
بی دغدغه ی ِ دری
که در ساعتی مقرّر بسته می شود
بی دغدغه ی تو ، پشت ِ در بسته
8 ، 9 ، 10 ، ...
نیمه ی دوم شب
از نیمه گذشته است
من میروم
بی که بدانم
آیا سال ِ من نو شده است
با / بی تو
بی / با تو ؟
تنها می دانم
که این بیقراری را آرامی ست
و این قرار را
پایانی نیست
اهواز – ۱/۱/۸۶