باشد!
براي ات دعا مي كنم:
خداي من!
مواظب خداي من باش!
نه!
هميشه عشق اول بهترين عشق نيست.
شاهدش هم، عشق دوم من كه شكوه عشق اول را در هم كوبيد.
اميدوارم كه تو نيز، اين را تجربه كني!
برای پاره به هم چسبیده مان/ در دو سیاره دور از هم/ فریادی خواهم زد/ اگر چه تو نشنوی ...
باشد!
براي ات دعا مي كنم:
خداي من!
مواظب خداي من باش!
نه!
هميشه عشق اول بهترين عشق نيست.
شاهدش هم، عشق دوم من كه شكوه عشق اول را در هم كوبيد.
اميدوارم كه تو نيز، اين را تجربه كني!
در به در پيدا كردن يك نهال ام
- از هر درختي كه باشد-
آواز مرغي كه در آسمان مي چرخد
در هواي سوزان كوير
يا پژواك صداي پرنده اي كه گذشت
در سكوت تفته ي سرم
جنازه ام را از ياد برده است
و گور مكعب مستطيلي را
مانند گودالي كرده است
كه در آن درخت مي كارند
پاي ام به جسد مي خورد و مي افتم
اما هنوز
در به در ديدن يك نهال ام
ﺤــــــ ﻫــــــﻳــــــ ∙ ∙ ∙ ــــــــﻰ ــــﺴــــ من:/پاكباخته اي/آغوشي/كه هنوز تو را/ به زندگي ترجيح مي دهد. امير رضا ناصري با لحني كه جز تو كسي با آن سخن نگفته است با تلفظ واژه هايي كه فقط عطر تو را دارند پناهي را مي جويم كه به اندازه ي دستهاي ِاز هم گشوده ي تو قشنگ است وقتي به پيشواز شوق دوان مي آيي و به قدر دست نوازش موهاي ات در مماس و لمس گونه هاي من و گرمي خانه ي عاطفه بر انجماد پوست از وحشت سرماي بيرون خانه بيرون دنيا بيرون تمام هستي... و يگانگي در انتظار به دليل ساده ي كودك بودن و سرشاري شوق -زمان! تمام زمين را از حركت باز نمي داري؟- آغوش پناه من گرم است اما در خود چنبره زده تنها به من مي نگرد وقتي با دو بال باز به سوي اش مي دوم آغوش پناه من گرم است به اندازه ي دست هاي از هم گشوده ي تو... -باز هم خيال كلمه به سرچشمه ي تو برگشت!- آه از تو! آه از آغوش گشوده ي تو! -چي؟ -هيچشي!
خود را ثبت كن
در يك لحظه ي جاودانه
در عكسي جاودانه
داري گرفتار كسوف مي شوي
كسوفي جاودانه
براي خود ثبت كن
خود را
خورشيد!
به: معروفي بزرگ
كه به من يادآوري كرد
سرمايه هايم را پاس بدارم.
دندان هام از برف وبستني
يخ مي زنند
و نام ات خيلي آرام
بين آنها
به هم مي خورد
-داري كنار ِ من راه مي روي
نكند اسم ِ خودت را بشنوي؟-
يادم نرفته
آخر قول داده ام
كمك كنم مرا فراموش كني
هنگامی که آخرین نفر از خط پایان گذشت
هیاهو
گرد اولین نفر حلقه زده بود
و فریاد
کر کننده بود:
"قهرمان!قهرمان!"
کسی او را ندید
از خستگی
به گوشه ای رفت
و پای مصنوعی اش را
باز کرد؛
"حیف!حیف!
آخرین نفر!"
براي محسن و پرواز غريب اش
تو زاده مي شوي عشق
دل رباتر از پيش
و با شكوه و شكوفه
گويي كه در نوروز
تكرارو تكثيرمي شوي
تو
طبيعت شده اي
من ولي انسانم هنوز
به اسفند ِ خويش رسيده
به من بگو
چگونه تو را در بر كشم؟
چگونه نگاه ات كنم؟
و چگونه حتي
از آه و با آه
گريه كنم؟
نان را بگیر ازمن/هوا را بگیر اما/خنده ات را نه!
نرودا
خنده ات دُرُست
صدای ِ جوشیدن ِ چشمه ی ِ کوچکی است
از دل ِ مبهم ِ خاک.
- تو دروغ می گفتی
که طولانی ترین شب
در طول ِ همه ی ِسالی
تو همان تک شهاب ِ میرائی
در یلدا های ِ مکرر ِ من
تا حتی حادثه های ِ حقیر هم
حدیث ِ کهنه ی ِ حسرت
تازه کنند
و سبزی ِ فریبای ِ جوانه را
مدفون کنند
در دل ِ مبهم ِخاک -
-و رها کردن سلطنتی پاینده دارد-
شاهزاده ي ِ کوچک!
تو مگر روباه های ِ زمین را
اهلی نکرده ای؟!
دهانت را مي بويند
مبادا كه گفته باشي دوستت دارم
دلت را مي بويند...
شاملو ي بزرگ
بر بلندي و
در مسير ِ باد
پروازم دادي
و سقوط كه كردم
خون را
از بال ِ نورسته پاك كردي
و زماني دراز
پرستاري...
و باز
پر،باز و
باز
زمين...
غرق ِ مه ِ آسمان
كمان را بر پشت ات نمي بينم
و پرواز ِ من
فرصت ِ تفريح ِ توست
همچنان.
غزل ِ هفتم
غزلِ تلخ ِجدايي است
مي خواهم بگويم
من به كوچه هاي ِاين غزل
با آن باد ِ غبار آلودش
پا نمي گذارم
من در برابر ِ گريه ي ِ تو
- كه نمي دانم چه دردي داشت
چگونه هق هقي
با چه واژه هايي
كه گفتي تنهايت بگذارم-
به خودم گفتم:
پاسخ گريه نيست
پاسخ مرگ است
من مي خواهم ترانه ي ِ تلخ ِ جدايي را
با سرود ِ روشن ِ رفتن ِ رؤيايي
در لحظه ي ِ رؤيايي ِ غزل ِ هفتم
ادامه دهم
و براي همين
گريه نمي كنم
كمک ام خواهي كرد؟
خسته بودم و
پير
پيرتر شدم و
خسته تر
اين خواب ها براي ِ من كوتاه اند
آن خواب ِ رؤيايي كجاست؟
.
.
.
پيرترين و
خسته ترين
.
.
.
آن شب
ماه
به شب چارده پريد
وبا كمك از خورشيد
آرايش غليظي كرد
سپس
به روي كارون
خم شد
تا بگويد
كه پيش پاي تو را
در ساحل تاريك
روشن مي كند
اما فقط من مي دانم
كه ماه
از لابلاي چراغ هاي روي پل
با حسرت و حسادت
تو را
نگاه مي كند
او
يكي از همان چراغهاست!
از زخم ِ زنده ي پاك
دم به دم
شعر و چراغ
چكه مي كند
اما صفحه ي سياه
از شب ِ حقير ِ درد
همه را مي بلعد
بهار آمد و
دار عشق ما
از خواب ِ زمستاني
بيدار نشد
نه آواز خيال را شنيد
و نه هم آغوشي باران را
با تن سردش
حس كرد
« نكند به خواب ابدي رفته است؟ »
شايد ولي
قيامت!
محشري خواهد داشت
و گل ِ شعله خواهد داد
گل اش
ميوه خواهد شد!
سكون را مي شكند
نوري
و از كهكشان هاي دوردست
مي گذرد
تا مرغي به ناگه
ديوانه وار
خود را به قفس بكوبد
و جويبار رگ را
از ترانه ي خون
بيآ كند
سحرگاه فردا
خورشيد
از مغرب دريا
طلوع خواهد كرد
به ياد "بامداد" اما براي " تو"
يك مشت گدا سروده ام
و يك مشت مانده اند
كه دست از سرم برنمي دارند
مي شود بخواني ِ شان
تا بي شمار پادشاه
تاجگذاري كنند؟
با کلنگی بر دوش آمد
وقتی که مزارم را دید
و حالا میان آن همه دشنه
دنبال خنجری می گردد
که به من بخشیده بود
تا عاشقانه و گنگ
روح عریان کرده ام را
س - ل - ا – خ- ی کنم
خوابم می آید و
سردم است
استخوان هایم
سگ لرزه گرفته اند
اين بغض هم
خفه می کند و
نمی شکند
حفره ی دهانم پر از خاک است
و نمی توانم
نمی توانم ف- ر- ی - ا - د بکشم