۱۳۸۵ آذر ۲۰, دوشنبه

پیامبری در زاگرس!

 


پیش خوانش:


 


" شعری نوشته ام برای قصّه ها


  کلمه ای بگو که از میله بگذرد    بگذرم "


دعوتتان می کنم به خوانش ِ دعوت ِ احسان الهی فر به زیستن ، وقتی که در این وانفسا، اصل بر نفس کشیدن است:


 


                                                         پیامبری در زاگرس


 


 


اگرچه دستان ِ بسته ام خالی است ؛ موقتا" ، آنچه هست پیشکش ِ او:


 


 


 


1


 


 


 


با این که تمام ِاین آمد و شد


در تاکسی و مترو


در اتوبوس می گذرد


باز هم هر روز


بند ِ کفش هایم باز است


.


.


.


دارم به نیم پای ِ پیاده فکر می کنم


و تمام ِ راه ِ نرفته


تمام ِ راه ِ رفتن


 


 


 


2


 


 


 


دل آشوبه دارم


ولی هوا


مثل ِ همیشه است


مثل ِ همیشه معمولی است


.


.


.


تویی؟!


از کدام راه آمدی


که ندیدمت؟


.


.


.


دلم آرام است


صبح ِ خیلی زود


بیدارم می کنی


 

۱۳۸۵ آبان ۱۵, دوشنبه

هذيان حروف به هم ريخته بر گونه ها

 



 


 


نه! يادم نمي رود


مي نويسم اش


گاواره بان يادم است


كمركش هم از يادم بالا نمي رود


.


.


.


فعلا" همينجور چكه كن


قرن بيست و يكم و مرثيه اي بر معجزه


نقش ِ سنگ است


سنگ هم تشنه است


تشنه هم سنگ است


تاريك است


.


.


.


در كه باز شد بيا تو


. . . ؟!


اگر خواستي هم، بمان


پرچم و عرياني هم بپوش


.


.


.


سطر آخر كركس كه نباشد


هر كلمه اي خوب است...


 من رسيدم […]!


.


.


.


مسير ِ طوفان را ببر به بيابان


خس خس ِ سينه  افتخار ندارد...


تو اگر برسي


خواندنی هستی


حتی اگر نوشته نشوی !


 


                                                                85.8.29


 


 

۱۳۸۵ مهر ۱۶, یکشنبه

دوگانه

 


1


 


  


 


شب بيست و دوم است


ابر را اگر كنار بزنی


پيشروي ِ فاش ِ ظلمت را


تا نزديكي ِ  نيمه ي ِ ماه


خواهي ديد؛


حالا پا و زمان هم


سهمي برابر دارند


 


 


عصا به زير بغل دارد


- به گمان ام همان عصايي ست


كه بايد باشد –


 


 


چشمي كور


- حاوي ِ همزاد -


مي گريد


ماه مي خندد


 


 


2


 


 


... كه روحي هرشب


تا سحر بر لب دريا


گريه كند؟


 


 


اقيانوس ِ حسرت را


با خود به گور خواهي برد


حسرت ِ دريا


در خود ِ دريا غرق مي شود!


 


 


 

۱۳۸۵ مهر ۹, یکشنبه

پنج گانه

 


 


1


 


 


فتنه از ريشه شروع شد


كه جلگه و كوه را


كه جنگل و دريا را


آلوده كرد


 


 


- بله كه ميوه ها زهر مي شوند !


 


 


2


 


 


درون ِ آوندهاي ِ چوب


نطفه ي ِ برگ


خيال ِ ارديبهشت مي پرورد :


به جز ريشه


همه جا خشك مي شود


 


 


- به زمستان لعنت مي فرستي؟!


 


 


3


 


 


اين قصه قديمي ست


و شنيدن اش


از لطف خالي...


ولي مي گويم :


 


فردا عروسي ست


قرار  ِ ما


بر چراغاني ِ تمام ِ شهر است


 


 


طوفان تمام ِ دنيا را در مي نوردد


 


 


4


 


 


ديگر به چشم


نمي شود اعتماد كرد


كه مرز ِ سرخ را نمي بيند


به ذهن


كه به خاطر نمي آورد


به مرز ِ سرخ هم


 


 


جانوري بر ديو ِ فولادزره سوار


تمام پهنه ي ِ مدور ِ شب را


به توبره مي كشد


 


 


5


 


 


با درد زاده شدي


از افيون و عشق


تغذيه كردي


و با درد ادامه مي دهي


 


 


باور نمي كنم


يعني اين همه سال


در بستر ِ او خوابيده بودي؟!


 


 


 

۱۳۸۵ مهر ۴, سه‌شنبه

داد

 


                                                 در شروع  ِ این سال ِ گرم و زنده


                                                                جز به خودم به چه کسی می تواند تقدیم شود؟


                                                                 برای ِ تو                 


 


  


 


 


وزوز ِ موج ِ صدا را سرکوب می کنم در سر


که مثلا" جوانه می کشد به خاطره ی ِ صداهای ِ دیگر


دستم قطع می کند سماجت را


دستهایی را که تیغ می کشند با فریب ِ نور


از کره ی ِ تهی


بی پل می نشینم / فرو ریخته


بی دنیا می نشینم / بی تو


بی فریب و سلامتی


 


 


کدام میگساری؟


لیوان به گیلاس ِ خلأ


غمگساری ست این ...


عربده می جویم


سکوت می خواهم


 


 





پيش خوانش: مطلبي كه مي خوانيد نقدي است از "محمد عبدي"  بر چاه بابل در سايت روز. گفتن ندارد كه لينك دادن من به اين مطلب ثمري نداشت ! ( تازه به اين شرط كه از لينك دادن سررشته اي مي داشتم):


 


"چاه بابل"، رماني است از رضا قاسمي که بر خلاف ديگر اثرش، "همنوايي شبانه ارکستر چوب ها"، هيچ گاه در ايران اجازه انتشار نيافت و تنها توسط انتشارات باران در سوئد به چاپ رسيده است.نگاهي داريم به اين رمان.


 


زندگي چيز تلخي است


نگاهي به رمان "چاه بابل" نوشته رضا قاسمي


 


 


عادت کرده ايم در قبال نويسندگان و هنرمندان زنده مان، همه چيز را با تعارف و احتياط و محافظه کاري برگزار کنيم، مبادا خطا رفته باشيم. حداقل ضرر اين حسابگري، به جا نياوردن حقي است که هنرمند در طول عمرش به آن احتياج دارد؛ اين که قدرببيند و قدر بشناسندش.


در نتيجه اين محافظه کاري عمومي است که کسي چندان اشاره اي به جايگاه واقعي نويسنده اي چون رضا قاسمي نمي کند؛ تنها به جرم زنده بودن و يک جايي همين اطراف ما زندگي کردن! اما در روشي خلاف عرف و عادت و خارج از احتياط هاي معمول، مي خواهم حقي را بجا بياورم: به گمانم جايگاه رضا قاسمي، رديفي است در کنار صادق هدايت و بهرام صادقي، و بي گمان او بزرگ ترين نويسنده زنده حال حاضر ادبيات ايران است. گواهم دو رمان شاهکار "همنوايي شبانه ارکستر چوب ها" و "چاه بابل " است که در سه دهه اخير، بي همتا هستند و يکه.


"چاه بابل" در کنار – و در ادامه – "همنوايي شبانه ارکستر چوب ها"، از جهان آپوکاليپتيکي – آخرالزماني اي – حرف مي زند که همه ما هر روز تجربه اش مي کنيم و بخشي از بازي تلخ درون آن هستيم. هر دو رمان از چاه بابلي حرف مي زنند که همه مان در آن گرفتار آمده ايم. در نتيجه تلخي سرشار "چاه بابل"، بر خلاف تلخي هاي تصنعي شبه روشنفکرانه، تلخي اي است که از جان و جهان نويسنده لبريز شده و به همين دليل به راحتي با جان و جهان خواننده اش ارتباط برقرار مي کند [خواننده که مي گويم، منظورم خواننده جدي و آشنا با ادبيات است، که غير آن در خواندن کتاب مشکل پيدا مي کند، اما چه باک؟ مگر ارتباط "بوف کور" يا "ملکوت" با خواننده عادي مشکل نيست ؟]


 


اهميت و اعتبار "چاه بابل" از ترکيب حيرت انگيز فرم و محتوايش نشات مي گيرد؛ اين که حال و هواي شخصيت هاي کتاب، به طرز حيرت انگيزي با تار و پود سطر سطر نثري پالوده و روان و سبکي درخور و پيچيده - همچون احوال شخصيت ها- مي آميزد و نتيجه درخشاني برجاي مي گذارد.


 


قاسمي از آدم هايي حرف مي زند که همه شان را مي شناسيم و در زندگي روزمره مان با آنها دم خوريم. هيچ کس غير قابل درک نيست، حتي هيچ حرکت يا حرفي. همه را باور مي کنيم .


 


حتي وقتي در ميانه رمان، شخصيت ها بحث هاي روشنفکري مي کنند و حرف هايي مي زنند که در نگاه اول شايد بي ارتباط با فضاي قصه است[مثل بحث هاي لوکنت و "ف. و. ژ"]، نويسنده با هوشياري همه آنها را در دايره اي مي ريزد که پيشتر به ارتباط همه آنها انديشيده. در نتيجه حرف هاي لوکنت و ف. و.ژ هم بخشي است از بحث پنهان و آشکار رمان در باب تقابل دو فرهنگ که مساله اصلي کتاب هم هست. رمان دو جهان را رو در روي هم قرار مي دهد: جهان ما – مايي که در ايران به دنيا آمده با فرهنگ خاص خودش و حالا در فرنگ زندگي مي کند- و جهان غرب با باورها و مناسباتي که با جهان ما متفاوت است. قاسمي از اين خط ملموس جدايي حرف مي زند: از نادر مي گويد که با" آن لور" ازدواج کرده، اما بالاخره جدا مي شود، و از مندو ["ماندني"، شخصيت اصلي کتاب] که عاشق فليسيا ست و در نگاه او "فرانسه يعني فليسيا". و فليسيا – در عين واقعي بودنش- نمادي مي شود از غرب و فرهنگش: به دست مي آيد و بعد مي گريزد. اين ميان شمايل فليسيا گذشته و تاريخ را به امروز پيوند مي زند، گذشته و تاريخي که چون سايه اي در خانه هر يک از شخصيت ها حضور پيدا مي کند و همه مي خواهند از شرش خلاص شوند. اين نگاه تاريخي در روايت احوال ايلچي هم متبلور مي شود؛ احوالي که از باب تقابل دو فرهنگ و روايت يک ايراني از فرنگ، همچنين حرمان جنسي او، بي واسطه با جهان امروز رمان و شخصيت هايش مرتبط مي شود و حلقه رابط ملموس تر، همان تابلو فليسيا ست که گويي از دل زمان سر برآورده و در کنار شخصيت هايي که تکرار مي شوند، دور باطل زندگي را ياد آوري مي کند. نويسنده در يک پاراگراف، به طرز ستايش بر انگيزي به اين تابلو و پيچيدگي تاريخي/ فرهنگي اشاره مي کند: "...عاقبت، ازآن همه خاک غصب شده ي وطن، تنها چيزي که دستشان را گرفته بود شمايلي بود که کورياکف از گرافينه کشيده بود، و سرنوشتش اين بود که چند سال بعد هديه شود به سر گور اوزلي، سفير انگليس، و بعدها آن قدر دست به دست شود تا سر از حراجي اي در پاريس در آورد و عاقبت، همان شبي که اليزابت مي گذاردش دم در، نادر دوباره برش گرداند پيش مندو و روزي که تابوت کمال را توي گور مي نهند مندو بگذاردش کنار جسد تا براي هميشه مدفون شود، و عاقبت در قالب شمايلي به حيات خود ادامه دهد که کمال از فليسيا کشيده بود و نيم ساعتي پس از آنکه مندو رهايش کرد کنار سطل، اليزابت برش گرداند به اتاق خود."


 


از سويي اما، جداي از نگاه تاريخي اثر- که با وجوه اسطوره اي[هاروت و ماروت] پيوند مي خورد و به موقعيت امروز ما در درون چاه بابل ختم مي شود - رمان با صراحت از جهان دور و بر ما حرف مي زند؛ از انقلاب، جنگ و مهاجرت که اثراتش با ذره ذره وجود شخصيت هاي رمان پيوند خورده و امروز خودنمايي مي کند. به يک معني "چاه بابل" در شکلي ستايش برانگيز به همه وجوه نظر دارد: از اسطوره مي آغازد و به تاريخ مي رسد، از مواجهه شخصيت ها با جهان غرب مي گويد، از انقلاب و جنگ تا تفاوت فرهنگي، از عشق تا حرمان جنسي، از روشنفکري تا خلق هنري،... و همه وهمه در دايره اي به هم تنيده – بخوانيد بافته- شده که همان چاه بابل را به خاطر مي آورد. اين پيچيدگي عميق در فرم اثر هم هست: عشق به فليسيا با سفر ايلچي مي آميزد و خاطره جنگ و زندان با بحث هاي روشنفکري، همه و همه در درون هم؛ بدون هيچ سکته يا آشفتگي.


 


در کنار - و با همه اين ها- رمان اصلش را بر بنايي فرويدي مي گذارد: نقش سکس در زندگي. رسيدن مندو به فليسيا موازي است با کاربرد اين جمله: "هيچ چيز به اندازه هماغوشي دو عاشق جراحت روح را التيام نمي دهد". رمان از اين التيام حرف مي زند که گاه - کمتر- رخ مي دهد و گاه مثل خوره روح را در انزوا مي خورد و مي خراشد. همه شخصيت هاي اثر، از ايلچي و همراهش تا مندو و کمال و نادر درگير اين مساله اند. نويسنده انگشت اشاره اش را مي گذارد در زواياي نامکشوف پس و پشت ذهن شخصيت هايي که وجوه مختلف شان براي ما آشناست، اما کمتر اين چنين مقابل ما عريان شده اند: "هيچ چيز غم انگيزتر از منظره ي آدمي نيست که شب کز مي کند گوشه اتاق، دست مي برد لاي پاها و نفس زنان، پا و سينه يا کپل برهنه ي زني را در خيال مي کشد که روز در مترو ديده است يا کنار کانال يا پارکي. همه ي ديوارها را به يک باره گي بردار، چقدر تامول، چقدر ايراني، چقدر عرب يا آفريقايي، در اين عرصات بيکسي، از عشق بازي با خود تحقير مي شوند." اين حرمان جنسي را نويسنده پيوند مي زند به عشق، با همه پيچيدگي هايش: "با اين همه دردي هست که هر کسي نمي شناسدش: اين که از فرط برخورداري، هيچ ديدار در تو آتشي برنيانگيزد و در ابتداي هر ملاقات، انتهايش را مثل کف دست ببيني." مندو مي داند که با عشق به فليسيا عذاب خواهد کشيد، اما حداقل براي چند صباحي "امن ترين جاي دنيا" را مي يابد. مفهوم حسادت با مفهوم تقابل دو فرهنگ مي آميزد و لحظه هاي تلخي را براي عاشق رقم مي زند: تمايل به خود ويرانگري در معشوق. فليسيا چون شبحي که از تابلو بيرون آمده، مي رود، براي هميشه. سال ها بعد اين فقط نايي نامي- همنام زني که طبق اسطوره به آسمان صعود کرد- است که در خيال کنار مندو مي ماند و مندو در زهدانش غرق مي شود: "آه...نايي. تو چقدر خوبي. چرا ستاره ات را ول مي کني و مي آيي؟ من گند وکثافتم نايي. پناه بده. اينجا سرد است. تاريک مي شوم نايي. چه خوب که... بگذار برگردم. برگردم به تاريکي خودم. اينجا سرد است نايي. توي تاريکي سرما سردتر است نايي. چرا اينهمه فرق مي کند تاريکي با تاريکي؟ چرا تاريکي ته گور فرق مي کند با تاريکي اتاق؟... فرق مي کند با تاريکي ته چاه؟... فرق مي کند با تاريکي زهدان؟" اين ها را مندو نجوا مي کند؛ مندويي که ديگر نمي بيند و از ته مانده صدايش در ايستگاه مترو استفاده مي کند، شايد گشنه نماند. زندگي چيز تلخي است.


 

۱۳۸۵ شهریور ۲۶, یکشنبه

وقاحت

  

 


 


وقاحت ِ نارسوا


وقاحت


وقاحت ِ رسوا


 


 


اه


آينه را بياوريد


تا به روي اش تف كنم


 


 


... آينه ازشرم ِ تو در خويش پودر مي شود


دفعه ي ِ بعدي كه آمدي


جيوه بياور...


و ... !


       شيشه يادت نرود


 


 


كه دارد مي تِركد


...


و نمي تركد


 


 

۱۳۸۵ مرداد ۲۶, پنجشنبه

ابدیت

 


 



 


مرگي كه به مرگ مي رسد


مرگي كه به زندگي ...


 


 


اين پايان


شعري است در ستايش ِ تو


و در نكوهش ِ من


 


 


واژه هاي ِ سرايش را


راهي كن


 


 


 

سهم

  

 


جوشش ِ آخرين را


از چشمه ي ِ خشك ِ كوير


سر بر زانوي ِ صداي ِ تو مي خواهم گذاشت


استغنا و


           احتياج ِ رود و دريا را


 


 


امّا


مي ترسم تو نيز بشكني


و طوفاني عميق تر


وزيدن آغازد


 


 


خواهش آخرين است و


گرداب ِ حسرتي نو


                        در پيش


 


 


- " مي دانم


چه بخواهي يا نه


سهم هميشه ي ِ تو ست


سهم ِ تو از ..."


 

۱۳۸۵ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

دلواپسی

 


 


 


و تو دلواپس هستي


كه مبادا آينه ي ِ شفاف


از دست ات برود


و تو ديگر شكوه ِ زلال ات را


نتواني به تماشا بنشيني


- تو محو ِ ماه ِ خود بودي


و نديدي :


اين آينه قطعه اي بود


از خورشيد ِ درهم شكسته ي ِ سرد


كه از سياهي مرداب


بيرون كشيده شد


تا شسته شود


و پيش ِ ماه ِ روي ِ تو آيد –


 


 


من دلواپس بودم و


                       هستم


كه پس از پروازم


                    از مانداب


چه به جا خواهد ماند؟


- همه اش خودخواهي ست


نگران ِ آينه بودن –


آه از اين ابديت آه!


آه از اين خودخواهي آه!


 


 


و اگر آشفته شود


زيبايي ِ تو


آسودگي ِ خاطر و


                      يكتايي ِ تو


- با دستان ِ خودت حتي -


من هم خواهم مرد


اين هم خودخواهي ست؟


 

۱۳۸۵ مرداد ۲۳, دوشنبه

جدایی

   


براي ِ پاره ي ِ به هم چسبيده مان


در دو سيّاره ي ِ دور از هم


فريادي خواهم زد


اگر چه تو نشنوي!


" فريادي كه


غرور  ِ آسمان را در هم شكند "

۱۳۸۵ مرداد ۲۲, یکشنبه

کوه

 


 


با غمي عميق


در جلگه هاي ِ سوزان


از نبودن ِ كوه


شكوه مي كردي


و از آرزوي ِ كوهنوردي


مي گفتي


 


 


نمي توانم


نمي توانم


"جابجا كردن ِ كوه ها"


از دست هاي ِ بريده ي ِ من


بر نمي آيد


و چه غم انگيز


كه حتي بردن ِ تو


به پاي ِ شكوه ِ معبود


به دامنه ي ِ گريزگاه


 


 


با غمي عميق


با حسرت و دريغ ...


 

۱۳۸۵ مرداد ۲۱, شنبه

یلدا

  

 


هر سپيدي اي


هر صفحه ي ِ سفيدي


وسوسه ي ِ نوشتن ِ نام ِ تو بود


وسوسه ي ِ شب ِ نام ِ توست


 


 


اما سپيده اي نمانده


صفحه ي ِ سفيدي نيست

۱۳۸۵ مرداد ۱۹, پنجشنبه

روح

 


 



 


فارغ از مويه و هياهو


آن گوشه ها


سيگار مي كشيد


مي گفتند :


ترس است


ضعف است


عجز است


 


 


پرواز با تخته سنگ را مي ديد


فرو رفتن ِ پرواز را مي ديد


آينه ي ِ آب وشب را مي ديد


و آوازي نرم تر از دريا


در گوش اش


 مي پيچيد


با خود زمزمه كرد :


ترس است


ضعف است


اما اعجاز است


 


 


نشنيدند و


چون دود


ناپديد شد


 

۱۳۸۵ مرداد ۱۸, چهارشنبه

پرستاری

  


بگذار خون بچكد


                        فوّاره وار


از زخم ِ جان ِ من اي جان ِ من!


 


 


تيماردار ِ من !


تسكين ِ مرهم ِ تكرار ِ نام ات


تسكين ِ مرهم لطافت ِ آواي ات


تسكين ِ مرهم ِ عطوفت ِ چشمان ات


تيغي برنده مي شود


از جنس ِ حسرت


با زخم و درد ِ انبوه


در جان ِ من


طاقت ندارم


                 طاقت ندارم


 


 


تيماردار و پرستار ِ من!


بگذار خون شتك بزند


                               فوّاره وار


از جان ِ من اي زخم ِ جان ِ من!


 


 

۱۳۸۵ مرداد ۱۶, دوشنبه

زمان

 


 


 


آي عنكبوت ها !


                   عنكبوت ها !


                                        ...!


حفره ي ِ هستي


منتظر تارهاي ِ شما ست


كه خون اش


خون ِ سياهي ست


 


 


عنكبوت هاي ِ زمان !


تندتر بياييد