وقاحت ِ نارسوا
وقاحت
وقاحت ِ رسوا
اه
آينه را بياوريد
تا به روي اش تف كنم
... آينه ازشرم ِ تو در خويش پودر مي شود
دفعه ي ِ بعدي كه آمدي
جيوه بياور...
و ... !
شيشه يادت نرود
كه دارد مي تِركد
...
و نمي تركد
برای پاره به هم چسبیده مان/ در دو سیاره دور از هم/ فریادی خواهم زد/ اگر چه تو نشنوی ...
از همه ی دوستانم که اظهار لطف کرده اند ممنونم . راستش فقط یک تصادف باعث شد که زودتر از موعد به روز شوم . ده گانه ی کیشلوفسکی و آن یکی در مورد تصادف که یادتان هست؟ یا آن بخش " همنوایی شبانه ارکستر چوب ها" ...
پاسخحذفبه هر حال ننوشتن روی کارهای دوستان دلیل بر بی معرفتی نیست...که این خیلی سطحی و دم دستی ست... و آن دیگرها که ... بگذریم...مطلبی خواندم انتقادی از رضا قاسمی .مروری بکنیم:
" اگر شعر می نويسيد يا شعر می فرستيد برای دوات...
راستش من خواننده ی خوبی نيستم برای شعر. بگذاريد پرده در بگويم: از تمام اين يک قرن شعر مدرن فارسی فقط دو سه نفرند که کارشان چنگ می زند به دلم. آنهم نه همه ی کارها. بقيه، سطری يا سطرهای درخشانی شايد اينجا و آنجا در کارشان باشد اما شعر، به گمان من، از آن چيزهاست که ضعيف و متوسطش که هيچ، خوبش هم به هيچ دردی نمی خورد. فقط شعر عالی است که هميشه به ياد من آورده که يک خلاء عظيم هست در هستی آدم که با هيچ چيز پر نمی شود مگر با شعر ناب. پس بهتان برنخورد اگر شعر می فرستيد برای دوات و می بينيد چاپ نمی شود. شايد بد سليقه باشم من. احتمالش هست. اما يک چيز را خوب فهميده ام: همه ی شعرهای نابی که خوانده ام يک وجه مشترک داشته اند: هيچکدام کمترين شباهتی نداشته اند به هم. در حاليکه بيشتر شعرهائی که اين روزها می رسد برای دوات، و چرا نگويم بيشتر شعرهائی که اينجا و آنجا منتشر می شود همه شبيه هم اند. و، از اين بدتر، از اينهمه کلمه که به نام شعر منتشر می شود تنها چيزی که آخر سر دست آدم را می گيرد يک مشت حروف ربط و اضافه است: «از»، «در» يا « با»...
اينها نشانه اند. منشاء شان مهم نيست که مد است، تقليد است، مريدپروری است يا پروارکردن مراد. مهم اينست که اينها نشانه اند. همانقدر گواه پريشانی ذهن مايند که مونولوگ لاکی در «در انتظار گودو». اما بگذريم، کار جامعه را وانهاد بايد به جامعه شناس.
به گمانم ايرانی بايد جلوی خود را بگيرد که شعر نگويد. آخر، به خودمان اگر باشد، مادرزاد همه «شاعريم». چطور است کمی هم از اينطرف حرکت بکنيم؟ و مگر شاعری، به يک معنا، رفتن به خلاف طبيعت چيزها نيست؟ اينطور، دنيا را چه ديده ايد، شايد وقت را به کار بهتری بزنيم. و تازه، در اين حال است که اگر کسی براستی شاعر بود زور شعرش می چربد به زور او.
پاسخحذفپس دلخور نشويد اگر که...
خلاء هستی ما بسيار عظيم تر از يک مشت « حروف اضافه» است."
چه خوب که آمدی / تصادف یا هر چه هست بماند /
پاسخحذف***
این یکی را که گفته بودم زبانش را چه دوست می دارم /
آينه ازشرم ِ تو در خويش پودر مي شود
راستی / یک جیغ هم می تواند شعر باشد اگر ....
پاسخحذفسلام حبیب
پاسخحذفزیبا بود بخصوص چرخاندن شعرت بر پایه ی فعل ها
وشروع هم شروع قوی ای بود
ولی از تو چه پنهان این "پودر" خوب ننشسته بود
به ما هم سری بزن عزیز
سلام آقای حبیب...من به روزم با فحاشی به روز شعر و ادب و ساحت مقدس استاد منقل و تل شهریار نان به دستمال. خوشحالم میکنید نظر دهید.
پاسخحذفشیشه یادت نرود. همه چیز در مهتاب کوچک یک یلدا رنگ می بازد.همیشه. یادت نرود.
پاسخحذفچه جالب
پاسخحذفمن هم در گیرو دار چرخش آینه هایم.
من هم با پودر موافق نیستم. هر چند گمانم جایگزین نداشته باشد!
دوست ناراحت قدیمی .. یا قدیمی ناراحت ... خواندیمتا ... از ما نباش آن طوری که هستی ... پیپ قرمز
پاسخحذفسلام حبیب جان ....به روز کردی و دیدم سرحالی خوشحال شدم .....نبودی و نمی امدی؟...کارت رو خوندم ...شبیه بقیه کارهای نرم و حرکت های نا سریع تصویری ات نبود .....خشن بود و عاصی در مفهوم ...چیزی شده؟....این کار تاثیر شدید یک واقعه خارجی (یک اتفاق یک فیلم حتی یک نوشته شاید) را منعکس می کند....آشناتر باش عزیز
پاسخحذفكامنتم كو؟ كلي نوشته بودم!!
پاسخحذفسلام به ! خجالت نمی کشی تو ؟ آپ میشی ما رو نمی خبری ؟!!
پاسخحذفشعرت خوب بود . این تیکه یی هم که بالا از رضا قاسمی نوشتی خیلی خوب بود هرچند آدمو به کلی از نوشتن ناامید میکرد
خوب و خوش باشی دوست من
بابای
اینه دل که شکست .جیوه هم بکار نمی رود
پاسخحذفاینه روبه رو چرا نمی شکند
همان اینه او به وجدان ادمها می خندید
از خنده می ترکد
اما نمی ترکد......نوشته تان دلنشین و تلنگر بود.
سلام! گمان من بر اینست که این شعر در خودش محبوس بود پرو بال نمی گرفت گستره کوچکی داشت آینه بسته بود فضایش را! شاد باشی
پاسخحذفسلام
پاسخحذفبا 2 شعر تازه به روزم
اگر میخواهید به سایت تنکا بروید از طریق وبلاگ من وارد نشوید ومستقیما ادرس www.tonekaart.ir را تایپ نمایید
من این روزها از آینه ها متنفرم
پاسخحذفآنها مدام تار سفید موهایم را نشانم می دهند.
دلم می خواهد آنها را بشکنم
می ترسم.
می ترسم روزی برسد که خدا بابت این همه جنگ مدالی بر گردنم نیاویزد.
مادرم می گوید خدا هر بار بر پیشانی ات خطی می کشد و آن همان مدال خداست
راستی مادرم هم راست می گوید؟
به روزم
از شيشه گفتي
پاسخحذفو از جيوه
من از آينه ميگويم
هزار آينه كه روبروي خورشيد بگذاري
هزار ماه توي چشمهات
خسوف ميكنند.
.
پاسخحذفhttp://babakshaker.persianblog.com
پاسخحذفhttp://babakshaker.persianblog.com
پاسخحذفhttp://babakshaker.persianblog.com
پاسخحذف