۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

یک مشت گدا ...

                                   


                                      به ياد "بامداد" اما براي  " تو"


                         


يك مشت گدا سروده ام
و يك مشت مانده اند
كه دست از سرم برنمي دارند


مي شود بخواني ِ شان
 تا بي شمار پادشاه
تاجگذاري كنند؟




             

۸ نظر:

  1. بازاريابي براي صاحبان وبلاگ و سايت!

    پاسخحذف
  2. بخش دوم شعر برای من مبهم است. می شود ب خوانش آن را بخوانی؟

    پاسخحذف
  3. تفسیری از شعر با اجازه آقای سلیمی .

    قسمتي از شعرهايم را سروده ام و قسمتي مانده است كه در دلم غوغا ميكنند تو اي معبود من مي شود انها را بخواني تا با خواندنت شعر هايم جاودانه شوند...!

    پاسخحذف
  4. زیباست .بیانیست دردمندانه از دردهای غم انگیز و قشنگ.

    پاسخحذف
  5. مشت هایی که بر دهان تو کوبیده می شوند
    تا طعم خون را از یاد نبری ...
    و شاید هم بوی خون
    سلام !

    پاسخحذف
  6. حبيب عزيز
    من در شعر " خراش" (پست قبلی)
    "مقصدي" مي بينم كه تن به "مبداء" مي زند .
    معجزه در اين شعر گم است . يا من نمي بينم!
    آن تكاني كه متقاعدم كند زخم عميق را مي شود به خراش تبديل كرد . كجاست؟!
    اصلاً چرا خراش؟
    من در خراش ابهت نمي بينم
    كه در زخم عميق يا زخم كهنه مي بينم
    كه هدايت پيش تر گفت: در زندگي زخم هايي است كه ......

    پاسخحذف
  7. برای حبیب نازنین:

    و حالا تاجي از خار
    روي سر مسيح گذاشته بودند!
    و عشق مي سوخت
    و از لابه لاي خاكسترش
    رنج هاي يك انسان آغاز مي شد.
    شانه هاي مريم مقدس زخم خورده بود
    و از هر زخمش
    يك نوزاد سي ساله به دنيا مي آمد.

    حمیدرضا سلیمانی

    پاسخحذف