۱۳۸۵ تیر ۱۲, دوشنبه

زنگ صدا ...

 


زنگ ِ صداي ِ شعله ورت


بيدارم كرده است


آنقدر بيدار


كه هيچ افيون و شرابي


سلولهاي ِ مغزم را


 كرخت نمي كند


 رخوت از ذهنم


رخت بربسته است


آنقدر كه اگر مرگ هم


براي ِ خواب ِ ابدي ام بيايد


و مرا اينگونه ببيند


از دم ِ در برخواهد گشت


 


 


نه، واقعا"


مرا كي خواب


با خود خواهد برد ؟


 

۲ نظر:

  1. سلام دوست من....انگار اولین نفرم که کامنت می گذارم....کارهات رو خوندم....صمیمت داشتن در نوشته ها خوب است اما برای شعر شدن راه درازی باید طی کنیم...تکنیک های شعری دراین کارها در حد مطلوب نیست....شرمنده از پرگویی ...باقی نظرها بماند برای اشنایی بیشتر.....

    پاسخحذف
  2. تمرين دوست داشتن از بازيگري ِ آن واجبتر است آقا ! تمرين ِ مهرباني هم ...
    قصه ي من از ابتدا فقط يك قصه بود / يك قصه كه در آن خواستم بگويم از چه رو دلم تازه سبكسري آموخته ، چرا غرق شدنم ميگيرد ، چرا بي هوا دويدن را مي پسندم ، چرا" بي دروغ اگر باشم" هواي اسب شدن دارم ، تازيدنم ميگيرد.چرا همه ام عصيان است ، حالا كه از سي هم گذشته ام آقا !
    چرا اين جاي مجازي ، هوسم ميگيرد بنويسم با اينكه مي دانم اين فضا ، فضاي يكه تازي دختركان تازه بالغ عاشق است و فضاي پسران ِ دل داده ، حالا كه از سي هم گذشته ام آقا ! حالا كه بايد افتاده حال و پابند ِ سكوت باشم و نيستم .

    خسته ام آقا ! خسته از تلخي كامنتهايي كه مينوازندم با تهمتهايي كه از جنس من نيست. دردم ميگيرد / به غرورم بر مي خورد / دلسوز خودم و مهرباني هاي پرحماقتم ميكند و بازهم در اوج حماقتي هزارباره، كودكانه ادامه اش ميدهم .
    قصه ام به خاطر اين بود.
    آقا ! من هرگز كودكي نكرده ام .امروز اما كودك سي و چند ساله اي هستم كه دستانم آرزوي زخم شدن دارد و ازباغ ِ همسايه دزديدن ...
    نوشتن اين مطلب ربطي به تلخي حرفم به جناب رضايي نداشت كه ايشان برايم بسيار محترم است و بسيار ارزشمند . اما دلم گرفته ي دلقكش بود . دلقكي كه مثل من و شايد خيليها ، حتي از اداي جمله ي مهربانانه اي عاجز مي نمود چرا كه شايد پريدن را نياموخت / زخم شدن را / غرق شدن را آقا!
    من از اين زاويه دوست داشتن را به دلقك آموختم وگرنه ، من هيچم ...من كوچكم ...من آنقدر ذره ام كه به نظر هم نمي آيم .
    سايه را دوست دارم آقا ! بيزارم از آفتابي كه نشانم كند...

    پاسخحذف