۱۳۸۵ مرداد ۵, پنجشنبه

شیراز

   

                                                             به : علي مروّتي


  


 


در شهر  ِ شعر و شراب و شادي


در پايكوبي ِ دل هاي ِ زخمي


براي ِ آزادي ، آزادي


                             صورتك


دزدكي چهره نشان داد


 


 


من چگونه مي توانم


شكوه ِ شادي را بسرايم ؟


 

۳ نظر:

  1. كاش حتي قدر يك كلمه براي سوالتان جوابي توي دنيا بود.

    پاسخحذف
  2. سلام،
    من "ساعت" را که خواندم برای نظر،پست بعدی آمد.ببخش کمی گرفتارم.نمی توانم زود به زود سر بزنم...
    حبیب عزیز،عنوان نقش مهمی بر عهده دارد. منظورم این نیست که عنوان جذابیت داشته باشد یا نداشته است؛بل که (ساعت) در متن باید وظیفه ای داشته باشد.در سطر دوم((دور ساعت هـــا...))،اینجا استفاده از ضمیر (آنها) بجای ساعت ها از نظر من حالت بهتری به اثر می دهد. هم مخاطب بهتر با متن درگیر می شود و هم تو ساعت ها را در نمایی دیگر قرار می دهی. که از نظر روانشناسی متن مخاطب به گونه دیگر به تجسم متن می نشیند. این حس اینترنالیستی که ارایه می دهی مرا دیوانه می کند.
    به نظر من این کار می توانست خیلی بهتر از این باشد.مخصوصن با شروعی به این خوبی.اما مگر من گفتم که شعر بدی بود؟!ببخش اگر زیاده گویی کردم.و اگر نظری که دادم ...
    شاد باشی و پیروز
    با احترام سروش سمیعی

    پاسخحذف
  3. شعری از هوشنگ گلشیری : "لاله"


    1
    با کوچ کولیان
    تا شهر آمدیم
    خواندیم:
    -« ای بردگان مرز و مقادیر
    ما بسته ایم
    بر ترک اسب‌هامان
    مشکی از آب چشمه‌ی ییلاق
    خورجینی از طراوت پونه.»
    زن‌های فالگیر
    با دختران شهری گفتند:
    -«بختت سفید باد
    در خط سرنوشتت، خواهر!
    دستان کودکی است که سرباز می‌شود.»

    2

    بر اسب‌های لخت نشستیم
    تاختیم
    با ساز و هلهله
    تا سرسرای قصرها رفتیم
    گفتیم :
    - « ای بردگان مرز و مقادیر!
    روح غریب دریا
    سبز شگرف بید،
    در چارچوب پرده نمی گنجد.
    از انجماد سنگ ستون‌ها و سقف‌ها
    راهی به رنگ‌ها بگشاید!»

    3

    وقتی که سبز سیر چمن را
    شبدیزهای خسته چریدند،
    وقتی که عاشقان
    با شاخه‌های یاس
    تا خانه‌های شهری رفتند،
    وقتی که سنج «لاله» ی کولی
    بر سنگ‌ها شقایق رویاند،
    (و مردهای شهر،‌ تماشا را
    بر خاک
    سکه
    ریختند.)
    وقتی که باز ابری بارید
    و کوچه‌ها طراوت باران و باد را نوشیدند،‌
    با دختران شهری
    بر اسب‌های لخت نشستیم
    تاختیم:
    -«ای دختران شهری!
    در خیمه‌های کولی
    با شیر گرم و تازه بسازید!
    ای دختران بمانید!»

    4

    و دختران شهری دیدند
    سگ‌های گله را که بر امواج می‌رفتند.
    مرد اسیر را که به میدان تیر می‌بردند.
    و «لاله» را که می‌گریید
    بر چکمه‌های سربازان

    «ای فالگیرهای قبیله!
    در خط دست‌های کدامین سرباز
    این خیمه‌های سوخته را دیدید؟»

    پاسخحذف