و تندیس ِ گچی
با دست هایی به سمت ِ آسمان
یک ماه ِ تمام
در زیر ِ باران ِ بوی ِ بهار ایستاد
سال ها زیر ِ باران های ِ بهاری
ایستاده بود
- چه غبارهای ِ سمجی
از گرد و خاک ِ اسبان ِ تاتار
به روی ِ اشیاء سنگینی می کند –
مجسمه ی ِ خاکستری
در غریو ِ توپ و فریاد ِ شادی
ترک خورد
- یک ماه ِ تمام-
و فرو که ریخت
حفره های ِ سیاه ِ نگاه
در صبح ِ شلوغ ِ روشن
هیچ پاره ای را
پیدا نکردند
من هم يك ماه تمام مي توانم با اين شعر نقاشي كنم . خيلي پر تصوير بود و زيبا
پاسخحذفسلام لذت بردم
پاسخحذفچیزی در سینه می سوزاندش
پاسخحذفعطشی با خود داشت از سالهای دو چندان دور
چشمهایش سیاهی رفت
و پنجره را لایه ای از غبار پوشاند
مسکوک کاترین کبیر و جزغاله ی سینه های پر مو
سینه های مهر و موم شده از الفاظ بیگانه
اوضاع اینجا قرش میش است........
ایماژ هایی را خوب اینجکت کردی در رگ متن ... اما زبان را باید بیش تر مواظب باشی ... به هر حال به نظر من تو می توانی ... اما ... پیپ قرمز
پاسخحذف"تندیس گچی
پاسخحذفبا دست هایی به سمت آسمان"
چه تصویر با شکوهی ست!...دوست دارم نقاشی اش کنم
"و فرو که ریخت
حفره های سیاه نگاه
در صبح شلوغ روشن
هیچ پاره ای را پیدا نکردند"
انگار ما براي خاطره ساخته شدهايم؟!
بين اين مردمِ سـردرگمِ سرماخورده یک تندیس گچی زنده است!
جای ماندن و مُردن نیست.حس دلتنگی عمیقی بود...رنگها در این شعر با هم تلاقی می کنند، زیبا و گویا! بگذار باز هم بخوانمش و...
دلت بهاری
برای تندیس گچی ات:
پاسخحذف"زندگان
از مُردن سخن ميگويند
تنها از آن رو كه ميزيند:
آنكه سخن نميگويد، مرگ است
مرگ
كه حرفي نميزند
اما به وعدهاش وفا ميكند"
از: اريش فريد(شاعر معاصر اتريش)
به حبيب سليمي نژاد ،
پاسخحذفكه صداي رويشش را مي شنوم
و يك مجسمه ، تنها يك مجسمه
مترسكي سر پا ، شاهدي كه دستانش قنوت مي خوانند
و پلك هاش از غبار ساليان دراز ، سنگ شده اند.
باران ، پلك هاش را سنگين مي كند.
و آهسته آهسته، ترك بر مي دارد.
شبيه ي پوسته ي ذهن شاعر
وقتي كه جمجمه ي زمين، ترك بر مي دارد.
پرنده اي بي بال مي بينم
كه مثل يك درخت مي رويد
برگ كه به شاخه هاش بگيرد
پروازش را ماهيان دريايي
به آواز مي خوانند.
م ) مترسک
پاسخحذفدرمعبد ایستاده
ودستهاش به جایی ناکجا
دهانش را به تایید باز می گوید
ت) مترسک
از آینه می ترسد
که زبان وجدان تاریک اوست
ر) مترسک
تنهاست
ودلش مثل دروغ
بی ستاره
س) مترسک
یک شب صدایش را از گلو در آورد
ودور انداخت
لال شد وعریان
وبالش دانه های درشت برف
که می خوابیدند
وکم کم
به خواب رفت . . .
ک) مترسک
مرده است
ولاشه ی او به اندازه ی دلش
پاره پاره.
(اسفندماه 78) منو یاد مترسکم انداختی حبیب جان.