در بيابان ِ آتش ريز
حادثه ي فراموش
جز مرگ نبود:
جنبش ِ ريشه ي علف
نفسي زد
از غيظ ِ ترديد
به پي گرد ِ حيات
جز از زهراب ِ درد
زمين تهي بود
برای پاره به هم چسبیده مان/ در دو سیاره دور از هم/ فریادی خواهم زد/ اگر چه تو نشنوی ...
نمی گویم زبان شاملویی! که هیچوقت معنی این اصطلاح را نفهمیدم ولی كلام مرا به یاد شاملو می اندازد:
پاسخحذف...
حنجره ي خون فشان مان
دشناميه هاي عصب را كفر شفاف عصيان بود
اي مرارت بي فرجام حيات اي مرارت بي حاصل !
غلظه ي خون اسارت مستمر در ميدان چه هاي تلخ وريد
در ميدان چه هاي سنگي ي بي عطوفت…
"شاملو"