دشنه مي خواهم
خدا را
يا خنجري
يا جسمي برنده
فرو رونده
نه حتي تيز و آبگون
چنان كه بتواند
دل را كه مي فرستد
غم را و زخم را
در بند بند ِ تن
ناقص كند
و رها كند
از درد و زهر و بغض
كه فشرده مي شود
بي كه نمي
در چشم آيد
خدا را
خنجري
نه چنان آبگون...
برای پاره به هم چسبیده مان/ در دو سیاره دور از هم/ فریادی خواهم زد/ اگر چه تو نشنوی ...
سلام
پاسخحذفسپاس از حضور پر بارتان در اتاق ملاقات. کارهایتان خوب است لذت بردم.
دوباره که شعر را می خوانم، ترجیح می دهم سکوت کنم.
پاسخحذفشاید کمی سکوت، درد و زهر و بغضی که نوشته بودی را در خود حل کند. نم اشکی شود و . . .
روان بودن خطوط ، ليز خوردن ِ مصرع ها روي هم ، و پله پله پايين آمدن و آوردن چشم ِ خواننده به موفقيت ِ شعر دامن زده، جالب آنجاست كه بخش ِ انتهايي شعر ، جايي كه چشم ِ خواننده به پايين ترين پله مي رسد با كلمه ي خنجر و تصويري كه اين واژه در ذهن تداعي مي كند و مي سازد ، به نوعي دوباره چشم ها را بالا مي برد.
پاسخحذفمهرماه 83